از اول هم اهل فضای مجازی و پیامک و مکالمه طولانی نبودی.
اما از یک ساعت پیش که گفتی نمیتونی منو بپیچونی و علت اینکه تازگیا اصلا به فضای مجازی سر نمیزنی فقط به خاطر شلوغ بودن سرت نیست و به شرایط شغلیت هم مربوط میشه و ازم خواستی حواسم باشه و بیشتر رعایت کنم، بغضم گرفته، سرم درد گرفته و دلم به اندازهی هزار سال برات تنگ شده.
شاید همه جای دنیا همین شکلیه.
برای این مدل شغلها شاید همه جا قانون همینه.
اما اصلا این قوانین رو نمیفهمم.
نمیخوام بفهمم.
اما باعث شد یک دفعه بفهمم که دوست داشتن هر کسی بهم ضربه میزنه. یه نفر کمتر، یه نفر بیشتر.
دوست داشتن تاوان داره.
دوست داشتن سخته.
احتمالا اینا رو میدونستم که دکمهی سنسور دوست داشتن و دوست داشته شدنم رو خاموش کرده بودم.
انقدر خاموش نگهش داشتم که حالا باید کلی زحمت بکشم که دوباره روشن بشه.
دلم میخواد دوباره روشن بشه تا آزاد بشم.
دوست داشتن بقیه یه جور تاوان داره.
توهم دوست نداشتنشون یه جور.
یک آن، دلم به اندازهی هزار سال تنگ شده.
ووووواااااااییییییی
شاید بابا هم همین کار رو کرده و میکنه.
بدون اینکه حالیم باشه همون راه رو رفتم.
خدایا انصافه؟
چرا دوست داشتن تاوان داره؟
خدایا صدامو میشنوی؟
بازم دلم تنگ شده.
۱۴خرداد ۱۴۰۲