آخرین چایی قوری رو برای خودم میریزم و کتری رو خاموش میکنم.
حاجخانم تازه بیدار شده و ماهیتابه کثیف روی گازِ کثیفه.
میرم ظرف غذای خودمم میارم که با آب داغ کتری همه رو یه جا بشورم.
بابا میاد تو آشپزخونه و طبق معمول شروع میکنه به جابهجایی ظرفها -باید به چشم کمک ببینمش اما حرصمو در میاره- و هم زمان به من میگه بعد از ناهار، من و مامان خسته بودیم، خوابیدیم؛ بیدار شدیم دیدیم گل پسر همهی ظرفا رو شسته.
یهو آتیش میگیرم.
با صدایی که بابا نفهمه چی میگم اما بفهمه چیزی گفتم؛ میگم: دخترا هر چقدرم ظرف بشورن باید برن بمیرن ولی پسرا اگر کاری تو خونه بکنن همه عالم باید بهشون افتخار کنه.
بابا گوششو نزدیک میکنه و میگه اگه با منی نشنیدم چی گفتی با غیظ میگم با خدا بودم.
میگه: ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم و از آشپزخونه میره بیرون.
بغضم گرفته. اشکم سرازیر میشه.
میدونم pms لعنتی بازم شروع شده اما این کمکی نمیکنه.
چند تا نفس میکشم.
حالا میخوام با فکرام به خودم آرامش بدم.
خب بابا این شکلی بزرگ شده مثل خیلی از مردا و پسرای دیگه.
تا ۲۸ سالگی هر وقت تو خونه بوده عمه مهین خدا بیامرز رختخوابش رو پهن و جمع کرده. لباساشو تا اون بیخ بیخ شسته.
چرا؟
چون بابا مادر نداشته؛ نه که مادرش مرده باشه؛ مادر و پدر جدا میشن و محسن مونده بیمادر. عمه مهین هم بچههاش زنده نمیموندن که طعم مادر بودن رو بچشه و حالا تمام محبتش رو نثار محسن میکنه.
بمیرن رو از کجا آوردی؟
کِی گفتن برو بمیر؟
چرا، چرا، گفتن.
همون شب که با بابا دعوات شد و میگفتی من میرم از این خونه؛ بعد بابا گفت مسخرهبازی درنیار فردا میخوام گوشت بگیرم.
انگار به جز یه کودک و والد، به جای بالغ، یه پسر نوجوون تخس تو وجودم دارم که توی بزنگاهها پیداش میشه و یه چیزایی رو یادآوری میکنه.
بابا با نردبون میاد تو آشپزخونه. پیر خودش و ما رو درآورده از بس همه چیز رو فقط خودش باید جا بده و خودش میدونه کجاست و لاغیر.
پشتمو که نمیبینم. یهو بابا هل میخوره به سمت صندلی و نردبون هم داره میفته هم باید خودشو کنترل کنه و هم نردبون رو.
بیتفاوت نگاه میکنم. از جام جم نمیخورم. اگر چیزی میخواست باید میگفت؛ به من چه. اصلا از گل پسرش کمک بخواد.
چقدر ددمنشانه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این تندیس درد نیست که بیدار شده هیولای کینهست.
و دیدنش هیچ کمکی نمیکنه.
لا اقل تا حالا که کمکی نکرده.
کِی رفتار مینو عوض میشه؟
اصلا چجوری میتونم یه جور دیگه رفتار کنم؟
چرا نمیتونم ببخشم؟
پن: انتشار در تاریخ ۲۸ آذر ۱۴۰۱