سید محمدعلی میری
سید محمدعلی میری
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

صفحه دو: کوه!

صفحه اول

اتوبوس بعد از دقایقی به راه افتاد...

خیلی خسته بودم

اتوبوس آرام آرام تکان می خورد و من به خواب رفتم


- پاشو، رسیدیم

صدای امیرعلی بود. چندبار پلک زدم تا به خود بیایم. گفتم: چی شده؟ جواب داد: رسیدیم.

خمیازه ای کشیدم و وسایلم را برداشتم.

از اتوبوس پایین آمدم. پایم به زمین خاکی خورد.گفتم: اینجا که کوه قبلیه نیست!

صدرا گفت: وقتی شما دو تا خواب بودین آقای نعمتی گفت که قراره بریم یه جای دیگه.

به امیرعلی گفتم: تو هم خوابت برد؟

- آره بابا دیشب نتونستم درست بخوابم(کش و قوسی به بدنش داد) ولی الآن خستگی ام در رفته.

سرم را به نشانه موافقت تکان دادم: آره منم همینطور.

اندکی صبر کردیم و هنگامی که همه از اتوبوس پیاده شدند، به راه افتادیم.

چون ما سه نفر پیاده به خانه بر می گشتیم، مقاومتمان نسبت به دفعه قبل بیشتر شده بود و از همه جلو زده بودیم. دفعه قبلی که کوه رفته بودیم، من جزو آخرین نفرات بودم ولی این دفعه بهتر می رفتم.

یادم می آید که دفعه قبلی مقداری بار دستم بود ولی این دفعه چون بارم کمتر بود، بهتر می توانستم راه بروم.

آن موقع، بعضی ها که راحت تر می توانستند بروند، بارشان را دست بقیه داده بودند! و من که سخت تر می رفتم، مقداری از بارم را دست بقیه داده بودم نه همه اش را!

می گفتیم و می خندیدیم و باز هم می گفتیم. هوای کوه، خنک و تمیز بود و حالمان را جا آورده بود.

کمی که جلوتر رفتیم، خبر رسید که باید یک جا جمع شویم برای عکس گرفتن ما که از همه جلوتر بودیم، روی نیمکتی نشستیم و مشغول استراحت کردن شدیم.

بچه ها رسیدند و ما هم رفتیم کنار بقیه ایستادیم تا عکس بگیریم.

وسایل کوهی که حالت عمومی داشت مثل زیرانداز و جوجه و ... دست بعضی ها بود که برای این کار داوطلب شده بودند. گربه ای هم می آمد و نزدیک سبد جوجه ها می شد و می خواست چیزی از آن نصیبش شود که نتوانست. الحق و الانصاف که گربه بامزه ای بود.

عکس را انداختیم و به راه ادامه دادیم.

چون دوباره همه از یک نقطه شروع کرده بودیم، گروهی سرعت گرفته بودند و به سرعت بالا می رفتند به طوری که ما تعجب کرده بودیم. ظاهرا تازه گرم شده بودند.

شیب کوه کم کم زیاد می شد و ما خسته تر و خسته تر. سر راه می دیدیم که نفراتی روی سنگ ها نشسته بودند و آب می خوردند. من خودم خیلی خسته بود، اما ترجیح می دادم که «آهسته و پیوسته» جلو بروم تا اینکه یک بار سریع و یک بار آرام.

آبم را از کوله قرمز رنگم در آوردم و کمی از آن نوشیدم. جان تازه ای به من داد اما همچنان راه سخت بود و طولانی انگار که می خواست ببیند ما چقدر می توانیم مقاومت کنیم...

این داستان ادامه دارد...

کوهداستانرمان
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما..........جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید