وقتی دیوارها نفس را در گلو حبس میکنند…
بیمارستان هنوز سرمای زمستان گذشته را در خود نگه داشته بود که پاییز امسال از راه رسید. نمیدانم این سرما از برزخی بودنش سرچشمه میگیرد یا از ذات سرد و بیروح آن. هرچه هست، از همان روزی که پایم به اینجا باز شد با من مانده است؛ شاید هم از زمستانهای دورتر.
نیمهشبهای بیمارستان، سرما تیزتر بر جان مینشیند و فضا خوفناکتر میشود. گاهی حس میکنم زنی با چادری سیاه در نور کم به من زل میزند و صدا میزند: «خانم… خانم…»
نمیدانم این وهم از خلوت بیمارستان است یا از برزخی بودن آن.
هر شبی که بیشتر در اینجا میگذرد، ترسم بیشتر میشود که نکند روزی خودم هم ناچار شوم میان دو راهی مرگ و زندگی تصمیم بگیرم؛ نه تنها ناظر انتخاب بیماران، بلکه خود گرفتار همان برزخ. سوز بیمارستان در تنم میپیچد و سنگینیاش لحظهبهلحظه افزون میشود.
هوای خفه و دیوارهای سنگین، کلماتی را که باید گفته شوند در گلویم حبس میکنند و من باز نمیدانم چه باید گفت. تنها وقتی به خود میآیم که صدای ممتد دستگاهها سکوت را میشکند و پیجر نحس بیمارستان کد «۹۹» را اعلام میکند. آنوقت است که میفهمم دوباره خانوادههایی با چشمهایی پر از سؤال و غم به اینجا خواهند آمد و ما را بهخاطر تصمیمی که هیچ نقشی در آن نداشتهایم سرزنش خواهند کرد. نگاههای آنها، سنگینی دیگریست که تصمیمها را باز هم به دوش ما بازمیگرداند.
در این لحظات، مرز میان وظیفه و احساس پنهان میشود؛ پروندهها روی میز، نوتها روی صفحه، و سکوتی که تنها با نفسهای پایدار دستگاهها پر میشود. گاهی فکر میکنم کل اینجا شبیه برزخی است که نه به زندگی کامل تعلق دارد و نه به مرگ قطعی — و من، میان این دو، شیفت شب را سپری میکنم.
#miss_nadia7914
#نیمه_شب
#شیفت شب
#برزخ
ChatGPT can make info. See Preferences.