ساعت ۷و نیم سوار بر اتوبوس، در مسیر مدرسه بودم. شنیدهام که اخیرا ویروسی به نام "کرونا" گسترش یافته که بسیار مسری است.
وارد حیاط شدم. بچه ها به کلاس رفته بودند. به دفتر دبیران رفتم. همکار ها هیچ وقت فرقی نمیکنند. ظاهرا درباره ویروس جدید صحبت میکردند. مشغول کار خودم شدم. قرار است امروز درس جدید کتاب تفکر را درس بدهم. از کلاس صدای خنده و سر و صدا میآمد. در کمال تعجب دیدم فقط یازده نفر سر کلاس بودند.
دیدم که درس دادن فایده نداره. پس یه داستان براشون تعریف کردم:
"یه پسر مجرد بود.
مادرش گفت: برو زن بگیر.
پسر پرسید: چرا؟
مادر گفت: برای اینکه بچه دار بشی.
-خب، بچهدار شم که چی بشه؟
مادر گفت: که آرامش داشته باشی.
پسر پاسخ داد: من که همین الآن آرامش دارم!
دوستان عزیزم، راه را پیچیده نکنید. یه هدف برای خودتان مشخص کنید و در مسیرش حرکت کنید. دنیا خیلی ساده تر از این حرفاست. از هر لحظه اش استفاده کنید. از هر نفسش بهره ببرید."
ناگهان از خواب بیدار شدم. بعد صبحانه، راهی مدرسه شدم. از سالن که میآمدم بالا، معاون ازم خواست "شیوه نامه مناظره علمی را بدم به آقای اصغری".
در دفتر دبیران را زدم و یازده شاگرد در خواب را دیدم!
تیر۴۰۱-محمد جواد نوری اقدم