چشمام رو باز کردم ... همچی رو سیاه و سفید میدیدم ...
چرا ؟ تنظیماتم بهم ریخته ؟ چی شده ؟
اومدم بلند شم ولی نتونستم . انگار به مبل وصل شده باشم !
فکر کنم راستی راستی تنظیماتم بهم ریخته ...
با انگشت اشاره رو ساعد دستم دوبار زدم ( مثل دابل کلیک کردن )
صفحه نورانی روی ساعدم روشن شد . عجیب بود ! همه صفحه خاکستری شده بود و بزرگ با رنگ مشکی روی صفحه نوشته بود « DARK MODE » ...
این دیگه چیهههه ؟؟؟
تا حالا ندیده بودمش ... هرچی هست چیز مزخرفیه ...
باز رو صفحه دو بار با انگشت زدم بلکه اتفاقی بیفته ولی هیچی نشد ! حتی نمیتونستم صفحه رو خاموش کنم ... انگار صفحه قفل شده باشه !
ناچار همینجوری نشستم بلکه یکی بیاد کمک !
دو ساعت بعد ...
صدای کلید از پشت در اومد ...
فکر کنم نجات یافتم !!!
در رو باز کرد و اومد تو . یکم سرمو چرخوندم ببینم کیه . سارا بود !
تا اومد تو چهار چشمی بهم زل زد . گفت :« واااا !؟!؟ سلام 427 ... چرا اینجا افتادی ؟ از چیزی ناراحتی ؟ »
( سارا * 427 + )
+ من یه رباتم ، نمیتونم از چیزی ناراحت بشم .
* آره میدونم ... ولی ... غیر عادی هستیا !؟ :/
+ فکر کنم تنظیماتم بهم ریخته ... تو میدونی این چیه ؟
ساعدمو بلند کردم و صفحه نورانی رو نشونش دادم .
* بذار ببینم ... دارک مود ... ااااهههه !!! مریم می کشمت ! تو باز به تنظیمات 427 دست زدی ؟؟؟
+ خونه نیستا :/
* خودم میدونم ... :/ حالا چیکار کنم ؟... میتونی پاشی ؟
+ نه .
* میتونی تکون بخوری ؟
+ دستام و سرم آره .
* خب برم یه ویلچیر بیارم بذارمت روش ببرمت تو ماشین .
یک ساعت بعد ...
تو راه تعمیرگاه ربات ها بودیم ... البته برای من مثل بیمارستان میمونه :)
تعمیرکار ... یا یه جورایی دکتری که همیشه پیشش میریم آدم خوبیه . خداروشکر کارشو خوب بلده !
هنوزم همچی رو سیاه و سفید می دیدم .
رو صندلی عقب نشسته بودم ... یا بهتره بگم سارا منو گذاشته بود رو صندلی عقب :/
از آینه بغل های ماشین زیر چشمی سارا رو نگاه کردم ؛ به نظر عصبانی بود ... خب حق داشت ! کم پیش میاد هم زمینی ترافیک باشه هم هوایی ! این خیلی بده ! اونم دقیقا وقتی عجله داریم !!!
گفتن دانشمندا دارن روی ماشین های پرنده ای کار می کنن که بتونن بیشتر از پونزده متر از زمین فاصله بگیرن ؛ اونوقت کمتر ترافیک هوایی خواهیم داشت . مثل اینه که جاده ها رو بزرگ کنن . گفتن تا سال 2230 اختراع میشه . الان که 2201 هستیم ، کو تا 2230 !!!
نیم ساعت بعد ...
بالاخرهههه رسیدیم !
ساختمون بلندیه ، ما هم باید بریم طبقه 57 .
اول که سارا رفت صندوق . من کنار دیوار بودم که سارا با یه تیکه کاغذ تو دستش اومد و رفتیم طرف آسانسور .
تو آسانسور من روی ویلچیر نشسته بودم ( در واقع سارا گذاشته بود منو رو ویلچیر ) ، سارا هم پشت سرم وایساده بود .
یه آسانسور کاملا شفاف که فقط کَفِش و سقفش شفاف نبود ؛ تقریبا هم 12 ، 13 متر مربع بود .
رسیدیم طبقه 42 آسانسور وایساد یه آقا و خانم و یه ربات وارد آسانسور شدن .
رباته کنار من وایساد . یکم که کذشت ازم پرسید :« اسمت چیه ؟»
+ 427 هستم .
روی زمین نشست تا قدش به من برسه و گفت :« منم 349 هستم :) چی شدی ؟»
( 349 # )
+ نمیدونم ...
و صفحه نورانی روی ساعدم رو بهش نشون دادم
# اوه اوه اوووه ! رفتی رو دارک مود ؟ کی اینکارو کرده ؟
+ رئیسم سارا میگه ممکنه خواهرش مریم تنظیماتمو بهم ریخته باشه . حالا این دارک مود چی هست ؟
# رفتی رو حالت افسرده .
+ وااا :/ میگم چرا سارا تا اومد خونه فکر کرد از چیزی ناراحتم !!!
# آره ، اینجوری ...
+ تو چرا اومدی اینجا ؟
# هه ... من ؟
و دستشو آورد جلو . از مچ به پایینش قطع شده بود !!!
+ وای خدااا !!!
# کار پسر رئیسمه ... دو سالشه :)
+ آخ آخ نگو که از هرچی بچه هست باید فرار کرد !
# نه بابا نازه !
رسیدیم طبقه 57 . سارا رو به 349 گفت :« ببخشید دوست عزیزم ما باید بریم ! :) »
+ خداحافظ امیدوارم بازم همو ببینیم !
# خداحافظ 427 !
سه دقیقه بعد ...
هیچوقت اسم تعمیرکار رو حفظ نشدم :/ واقعااا اسمش سخته ...
برای همین الانم اسمشو یادم نمیاد :)
ولی سارا بهش سلام کرد منم گفتم :« سلام دکتر . »
( تعمیرکار $ )
$ سلاااام 427 ! خوبی ؟ دلم برات تنگ شده بود ! ولی میدونم دل تو برام تنگ نشده چون تو رباتی . بهتر ! دلتنگی خیلی حس بدیه ...
+ میدونم ... تعریفشو از بقیه انسان ها شنیدم انگار یه جور ناراحتیه ... البته که اونم درست نمی دونم چیه :/
دکتر خندید . اینجا بود که فهمیدم نمی تونم لبخند بزنم ! آره دیگه ... 349 گفت رو حالت افسرده ام که اونم توی دسته ناراحتی ها قرار می گیره . ناراحتی هم تو معنی لغت دقیقا برعکس خوشحالیه ؛ انسان ها هم وقتی خوشحال میشن می خندن ، پس برای همین الان من نمیتونم لبخند بزنم ... خیلی هم پیچیده نبود ...
شایدم بود :/
$ خب چی شده ؟
سارا دستمو بلند کرد صفحه نورانی روی ساعدمو به دکتر نشون داد .
* واقعا درکش نمی کنم ...
+ 349 توی آسانسور بهم گفت روی حالت افسرده ام . رئیس سارا تو خونه گفت ممکنه مریم دوباره تنظیماتم رو بهم ریخته باشه . نمی تونم بلند شم ، فقط سر و دستام تکون می خوره . انسان موقعی که احساساتی به اسم های بی حوصلگی یا بی انگیزگی بهش دست میده اینجوری میفته یه جا و هیچ نیرویی برای بلند شدن نداره . نمی تونم لبخند بزنم اونم برای اینه که روی حالت افسرده ام و افسردگی در معنای لغت کاملا مخا ...
$ ( وسط حرفم پرید ) باشه باشه باشه !!! ... باشه :) ... گرفتم بخدا . 427 تو چرا اینحوری ای ؟! ولت کنن تا ته یه چیز کاملا واضحو توضیح میدی !
+ دست خودم نیست ... ببخشید . شاید تو تنظیماتمه .
$ باشه اونم چک می کنم ولی نباید هیچ ربطی به تنظیمات داشته باشه . حالا بیاریدش تو دستگاه بخوابونیمش که از حالت دارک مود درش بیارم .
ما رباتا وقتی توی دستگاه مخصوص تغییر تنظیماتِ پیچیده می خوابیم ، تعمیرکار خاموشمون می کنه . برای همین من هیچی از این قسمت ماجرا نفهمیدم :)
ویرایشی :
لینک قسمت بعد ، قسمت دوم ?
پ.ن: سلام به همگی دوستان ویرگولی ! :) خوبین ؟ ممنون که روی پست قبلی کامنت گذاشتین و نظر دادین ? ( همون پست موقتی ... الان حذف شده چون موقتی بود :) ) از کامنت هاتون نتیجه گرفتم بیشتریا دوست دارین تو دو قسمت بذارم پس منتظر قسمت بعدی باشین که فردا منتشرش می کنم :)
پ.ن2: اگر اشتباهی داشتم ممنون میشم بهم بگید تا درستش کنم :)
شاد و پیروز باشید !