MJ 6384
MJ 6384
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

DARK MODE ? 1

چشمام رو باز کردم ... همچی رو سیاه و سفید میدیدم ...

چرا ؟ تنظیماتم بهم ریخته ؟ چی شده ؟

اومدم بلند شم ولی نتونستم . انگار به مبل وصل شده باشم !

فکر کنم راستی راستی تنظیماتم بهم ریخته ...

با انگشت اشاره رو ساعد دستم دوبار زدم ( مثل دابل کلیک کردن )

صفحه نورانی روی ساعدم روشن شد . عجیب بود ! همه صفحه خاکستری شده بود و بزرگ با رنگ مشکی روی صفحه نوشته بود « DARK MODE » ...

این دیگه چیهههه ؟؟؟

تا حالا ندیده بودمش ... هرچی هست چیز مزخرفیه ...

باز رو صفحه دو بار با انگشت زدم بلکه اتفاقی بیفته ولی هیچی نشد ! حتی نمیتونستم صفحه رو خاموش کنم ... انگار صفحه قفل شده باشه !

ناچار همینجوری نشستم بلکه یکی بیاد کمک !

دو ساعت بعد ...

صدای کلید از پشت در اومد ...

فکر کنم نجات یافتم !!!

در رو باز کرد و اومد تو . یکم سرمو چرخوندم ببینم کیه . سارا بود !

تا اومد تو چهار چشمی بهم زل زد . گفت :« واااا !؟!؟ سلام 427 ... چرا اینجا افتادی ؟ از چیزی ناراحتی ؟ »

( سارا * 427 + )

+ من یه رباتم ، نمیتونم از چیزی ناراحت بشم .

* آره میدونم ... ولی ... غیر عادی هستیا !؟ :/

+ فکر کنم تنظیماتم بهم ریخته ... تو میدونی این چیه ؟

ساعدمو بلند کردم و صفحه نورانی رو نشونش دادم .

* بذار ببینم ... دارک مود ... ااااهههه !!! مریم می کشمت ! تو باز به تنظیمات 427 دست زدی ؟؟؟

+ خونه نیستا :/

* خودم میدونم ... :/ حالا چیکار کنم ؟... میتونی پاشی ؟

+ نه .

* میتونی تکون بخوری ؟

+ دستام و سرم آره .

* خب برم یه ویلچیر بیارم بذارمت روش ببرمت تو ماشین .

یک ساعت بعد ...

تو راه تعمیرگاه ربات ها بودیم ... البته برای من مثل بیمارستان میمونه :)

تعمیرکار ... یا یه جورایی دکتری که همیشه پیشش میریم آدم خوبیه . خداروشکر کارشو خوب بلده !

هنوزم همچی رو سیاه و سفید می دیدم .

رو صندلی عقب نشسته بودم ... یا بهتره بگم سارا منو گذاشته بود رو صندلی عقب :/

از آینه بغل های ماشین زیر چشمی سارا رو نگاه کردم ؛ به نظر عصبانی بود ... خب حق داشت ! کم پیش میاد هم زمینی ترافیک باشه هم هوایی ! این خیلی بده ! اونم دقیقا وقتی عجله داریم !!!

گفتن دانشمندا دارن روی ماشین های پرنده ای کار می کنن که بتونن بیشتر از پونزده متر از زمین فاصله بگیرن ؛ اونوقت کمتر ترافیک هوایی خواهیم داشت . مثل اینه که جاده ها رو بزرگ کنن . گفتن تا سال 2230 اختراع میشه . الان که 2201 هستیم ، کو تا 2230 !!!

نیم ساعت بعد ...

بالاخرهههه رسیدیم !

ساختمون بلندیه ، ما هم باید بریم طبقه 57 .

اول که سارا رفت صندوق . من کنار دیوار بودم که سارا با یه تیکه کاغذ تو دستش اومد و رفتیم طرف آسانسور .

تو آسانسور من روی ویلچیر نشسته بودم ( در واقع سارا گذاشته بود منو رو ویلچیر ) ، سارا هم پشت سرم وایساده بود .

یه آسانسور کاملا شفاف که فقط کَفِش و سقفش شفاف نبود ؛ تقریبا هم 12 ، 13 متر مربع بود .

رسیدیم طبقه 42 آسانسور وایساد یه آقا و خانم و یه ربات وارد آسانسور شدن .

رباته کنار من وایساد . یکم که کذشت ازم پرسید :« اسمت چیه ؟»

+ 427 هستم .

روی زمین نشست تا قدش به من برسه و گفت :« منم 349 هستم :) چی شدی ؟»

( 349 # )

+ نمیدونم ...

و صفحه نورانی روی ساعدم رو بهش نشون دادم

# اوه اوه اوووه ! رفتی رو دارک مود ؟ کی اینکارو کرده ؟

+ رئیسم سارا میگه ممکنه خواهرش مریم تنظیماتمو بهم ریخته باشه . حالا این دارک مود چی هست ؟

# رفتی رو حالت افسرده .

+ وااا :/ میگم چرا سارا تا اومد خونه فکر کرد از چیزی ناراحتم !!!

# آره ، اینجوری ...

+ تو چرا اومدی اینجا ؟

# هه ... من ؟

و دستشو آورد جلو . از مچ به پایینش قطع شده بود !!!

+ وای خدااا !!!

# کار پسر رئیسمه ... دو سالشه :)

+ آخ آخ نگو که از هرچی بچه هست باید فرار کرد !

# نه بابا نازه !

رسیدیم طبقه 57 . سارا رو به 349 گفت :« ببخشید دوست عزیزم ما باید بریم ! :) »

+ خداحافظ امیدوارم بازم همو ببینیم !

# خداحافظ 427 !

سه دقیقه بعد ...

هیچوقت اسم تعمیرکار رو حفظ نشدم :/ واقعااا اسمش سخته ...

برای همین الانم اسمشو یادم نمیاد :)

ولی سارا بهش سلام کرد منم گفتم :« سلام دکتر . »

( تعمیرکار $ )

$ سلاااام 427 ! خوبی ؟ دلم برات تنگ شده بود ! ولی میدونم دل تو برام تنگ نشده چون تو رباتی . بهتر ! دلتنگی خیلی حس بدیه ...

+ میدونم ... تعریفشو از بقیه انسان ها شنیدم انگار یه جور ناراحتیه ... البته که اونم درست نمی دونم چیه :/

دکتر خندید . اینجا بود که فهمیدم نمی تونم لبخند بزنم ! آره دیگه ... 349 گفت رو حالت افسرده ام که اونم توی دسته ناراحتی ها قرار می گیره . ناراحتی هم تو معنی لغت دقیقا برعکس خوشحالیه ؛ انسان ها هم وقتی خوشحال میشن می خندن ، پس برای همین الان من نمیتونم لبخند بزنم ... خیلی هم پیچیده نبود ...

شایدم بود :/

$ خب چی شده ؟

سارا دستمو بلند کرد صفحه نورانی روی ساعدمو به دکتر نشون داد .

* واقعا درکش نمی کنم ...

+ 349 توی آسانسور بهم گفت روی حالت افسرده ام . رئیس سارا تو خونه گفت ممکنه مریم دوباره تنظیماتم رو بهم ریخته باشه . نمی تونم بلند شم ، فقط سر و دستام تکون می خوره . انسان موقعی که احساساتی به اسم های بی حوصلگی یا بی انگیزگی بهش دست میده اینجوری میفته یه جا و هیچ نیرویی برای بلند شدن نداره . نمی تونم لبخند بزنم اونم برای اینه که روی حالت افسرده ام و افسردگی در معنای لغت کاملا مخا ...

$ ( وسط حرفم پرید ) باشه باشه باشه !!! ... باشه :) ... گرفتم بخدا . 427 تو چرا اینحوری ای ؟! ولت کنن تا ته یه چیز کاملا واضحو توضیح میدی !

+ دست خودم نیست ... ببخشید . شاید تو تنظیماتمه .

$ باشه اونم چک می کنم ولی نباید هیچ ربطی به تنظیمات داشته باشه . حالا بیاریدش تو دستگاه بخوابونیمش که از حالت دارک مود درش بیارم .

ما رباتا وقتی توی دستگاه مخصوص تغییر تنظیماتِ پیچیده می خوابیم ، تعمیرکار خاموشمون می کنه . برای همین من هیچی از این قسمت ماجرا نفهمیدم :)




ویرایشی :

لینک قسمت بعد ، قسمت دوم ?

https://virgool.io/@mj_6384/dark-mode-2-zghctmajkdez



پ.ن: سلام به همگی دوستان ویرگولی ! :) خوبین ؟ ممنون که روی پست قبلی کامنت گذاشتین و نظر دادین ? ( همون پست موقتی ... الان حذف شده چون موقتی بود :) ) از کامنت هاتون نتیجه گرفتم بیشتریا دوست دارین تو دو قسمت بذارم پس منتظر قسمت بعدی باشین که فردا منتشرش می کنم :)

پ.ن2: اگر اشتباهی داشتم ممنون میشم بهم بگید تا درستش کنم :)

شاد و پیروز باشید !

داستانقسمت اول
درد زیاده ولی ما بازم میخندیم :) ...
هر داستانی یه نویسنده ای داره، اگه اون نویسنده داستانشو با تگ داستان یا رمان منتشر کنه پستش وارد انتشارات میشه?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید