این روزها خیلی خبر از خودکشی آدما می شنوم . مخصوصا پزشک ها ، درسته شرایط کشور خیلی سخته و همه مون دچار مشکل هستیم و من اصلا نمی خوام شعار بدم اما قصه خودمو براتون تعریف می کنم تا بلکه هر کسی فکر خودکشی تو سرشه یکم با احتیاط عمل کنه :
داستان از کجا شروع شد ؟
قصه از اونجا شروع شد که من اضطراب گرفتم ی اضطراب متوسط و خفیف که ی سال طول کشید و دکتر می رفتم و می گفت دارو نیاز نداری ! تا اینکه تو این هاگیر واگیرِ اضطراب پسر یکساله من بعد از تزریق واکسن یک سالگی تب کرد و یک هفته بعد مُرد ! ! ! !
بچه ای که کاملا سالم بود و تو اون یک سال حتی ی تب هم نکرده بود و منی که اضطراب داشتم دیگه رسما تیر خلاص خوردم. دنیام تموم شد ، تموم آرزوهام ، امیدم ، ی سیلی درست و حسابی از واقعیت خوردم .سن م که ی طرف حال بد و اضطراب م هم ی طرف . حدود چهل سالم بود و دیگه حتی امید هم نداشتم بتونم دوباره مادر بشم .
رفتم دکتر و بهم دارو داد . اینقدر حالم بد بود ، اینقدر نگران بودم و اینقدر اضطراب داشتم که نگو ....
همش منتظر بودم تا ی اتفاق بدی بیفته ، یادمه اون روزا تو ی شرکتی کار می کردم که طبقه ششم یک برج بود و من هر روز موقع ناهار به پایین نگاه می کردم و فکر می کردم که خودمو پرت کنم پایین و دیگه راحت بشم .
مادرم همش نذر و نیاز می کرد و منو می برد این جا و اون جا بلکه شفا بگیرم . منم همش می گفتم دعا کن خدا این جونو از من بگیره راحت بشم !
یک قدم تا عملی شدن خودکشی
یکی از روزا که حالم خیلی بد بود و رفته بودم کلاس زبان ، تو راه برگشت دوباره دلشوره اومد سراغم ، نگرانی شدید ، پیاده تو بزرگراه رسالت اومدم تا رسیدم به پل امام علی ، از اون بالا وایسادم و نگاه می کردم به پایین ، به اتوبان و به خودم می کفتم خودمو پرت کنم پایین تا همه چی تموم بشه و راحت بشم ، ده دقیقه ای اونجا وایسادم و فکر می کردم که بپرم پایین یا نه ؟
خوب باورهای دینی من قوی هستن و میدونستم که با خودکشی زندگی بعد از مرگم هم خراب میشه .همینم باعث شد که اون روز بی خیال بشم و رفتم که رفتم ولی اضطرابم که نرفت :(
و این اضطراب 9 سال طول کشید : 9 سال با اضطراب درگیر بودم ، نه سال تمام . سه دوره دارو خوردم که دفعه اول خیلی خوب جواب داد. از شدت اضطراب معده م زخم شد . اضطراب رسما پدر منو درآورد . دفعه سوم دکتر داروهامو عوض کرد اما داروهای جدید بهم نمی ساخت و صبح که می خوردم تا 4 عصر می خوابیدم . دکتر گفت همون داروهای قبلی رو بخور اما همون دارو ها هم دیگه خیلی جواب نمی داد .
اون روز طلایی و اون اتفاق طلایی
یادمه عصر ی روز زمستونی بود و من با خودم تنها بودم . به این نتیجه رسیدم که این اضطراب دیگه خوب شدنی نیست ، معده م هم که زخم شد ، جرعت خودکشی هم که ندارم پس من در چند سال آینده احتمالا سرطان معده می گیرم و این اضطراب هم پوست منو می کنه پس بی خیال همه چی این هفت هشت سال رو بزار زندگی کنم تا دیگه بمیرم. از خونه زدم بیرون و افتادم به گریه ، واسه هدفام واسه آرزوهام ، اضطرابی که دیگه دکتر بهم گفت داروت همینه چون بقیه دارو ها رو نمیتونی تحمل کنی دیگه با خودته .
فکر کردم گور پدر همه چی ، خوب ، هدفام چی بودن ؟ ارزش هام چی بودن ؟ خوب توانایی هام چی هستن ؟ چی کار از دستم بر میاد که تو این مهلت باقی مونده انجام بدم ؟ برم همونا رو انجام بدم تا حداقل کمتر غصه بخورم .
از فردا کلا با این فکر شروع کردم که پنج شش سال وقت دارم پس برم دنبال ارزش ها و هدف هام.
و اون اتفاق طلایی اینطوری شکل گرفت که : دیگه با این فکر که فرصتی نیست و به زودی می میری و بچسب به ارزش هات ، شروع کردم برای ارزش هام قدم برداشتن ، چندتا کتاب خریدم ، چند تا دوره شرکت کردم ، ی سری وسیله خریدم و حرکت ، ، ،
اما نتیجه ؟ نتیجه شاهکار بود ، غیر قابل باور ، اول که معده م بالکل خوب شد ! دوم که اضطراب م تموم شد ! همه ی دارو هام رو قطع کردم همه شونو ! حالم خیلی بهتر شد ....
هرگز هرگز باور نمی کردم که ی روزی بیاد که اضطراب نداشته باشم از بس که تلاش کردم و جواب نداد. هرگز باور نمی کردم که قل قل اسید معده م تموم بشه اما تموم شد . اما اون روز اومد .واقعا زندگی بد جور آدمو زیر و رو می کنه !
امروز من خوبم ، دارو نمی خورم ، ی پسر بچه ناناز دارم ، ی مادر خوشحال و ی آدم کمی به درد بخور هستم .
فقط فکر می کنم که چقدر خوب شد اون روز از پل هوایی پایین نپریدم :)
تویی که این نوشته رو خوندی ، روزای خوب تو هم میاد ! با همین درموندگی هات ادامه بده :)