درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.
امروز یه حالیم کلا.. انگار روحم از جسمم پر کشیده.. امروز انگار من من نیسم.. انگاری قلبمو از سینم کندم گرفتم تو چنگم و دارم بهش نگاه میکنم.. امروز دلتنگم دلتنگ خودمم دلتنگ دختر کوچولویه توی وجودم که پر کشیده و رفته از پیشم.. دلتنگ استاد ابتهاج و شعر هاش.. دلتنگ ارغوان ابتهاجم..
امروز تو خونه خودمم.. توی جسمم غریبم.. و انگار دیگه نمیتونم این غربت رو تحمل کنم!
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
همیشه وقتی مصاحبه های سایه رو میدیدم یه حاله ای از جنس غم توی چشماش بود..
امروز وقتی توی اینه به خودم نگاه کردم.. همون حاله رو توی چشمام دیدم !