هفت روز از سال میگذره.. درست و حسابی درس نخوندم ولی میدونی راضیم از زندگیم..دختر میخوام بدونی این روزا شاید همه چی اونجوری نباشه که ارزوشو داری ولی حالم خوبه.. گاهی وقتا افسردگی گلومو فشار میده ولی میدونی حس میکنم قدرت دستاش کم شده دیگ نمویتونه خفم کنه.. دیگ زورش بهم نمیرسه

امروز سرجلسه ازمون وقتی به فاطمه گفتم این روزا فقط دو ساعت در روز درس میخونم .. اولش فک کردم باور نمیکنه و فکر میکنه دروغ گفتم .. ولی بعدش حس کردم باور کرد و بهم گفت سعی کنم تلاشمو بیشتر کنم.. اخه منو فقط دو ساعت درس خوندن؟؟
کجا رفت اون دختر تلاشگر.. کجایی ها؟ میشه برگردی؟ خیلی بهت احتیاج دارم..! لطفا برگرد..
دلم تنگ شده واسه اون دختر پرتلاش .. پرانگیزه و شاد.. دلم تنگ شده واسه خودم! واسه خودم ..واسه دختری که بودم..
واسه دختری که نمیدونست از دردای زندگی.. نمیدونست نگاه پر حسرت از دور به مردی که دوسش داری یعنی چی ..
واسه اون روزایی که تموم زندگیم خلاصه میشد توی نمرات بالا و درصدا و کتابکارها..
ولی زندگی یه جوری برام رقم زد که یه دفعه به خودم اومدم و دیدم تموم معنای زندگیم رو از دست دادم.. معنی زندگی من توی کتابایی خلاصه میشد که قرار بود یه روزی رویاهامو بسازه..رویایی که اون روزا دور نمی دیدمش ولی حالا... نمیدونم به نظرت دور دختر؟؟
اون قدر دور که دوباره نتونی نزدیکش بشی؟؟ ولی من فک میکنم شاید باید برای ترمیم دوباره این رابطه باید تلاش کنم.. شاید باید دوباره بشم همون دختر تلاشگر..

راستش و بخوای امروز یه اتفاقی گفتم که بهمم ریخت.. اتفاق که نه صرفا یه نگاه.. امروز بعد دیت 4 ساعته با کاظم عزیز تصمیم گرفتم پیاده برگردم خونه یکم پیاده روی کنم ولی بعدش توی راه ماشین یکی رو دیدم که شاید نباید..
ولی میدونی دختر! بدون که حالم بد نشد.. غصه نخوردم..ناراحتی نکردم.. فقط یک لحظه با بغض امیخته به حسرتی نگاه کردم و گذر کردم.. راستشو بخوای دیگه ارزوش نکردم و گذشتم ازش..


میدونی دختر تموم شد سوگواری من تموم شد ...
از ابان سال 402 شروع شد و فروردین سال 404 تموم شد..(یک سال و 6 ماه )
سبزم و سبز میمانم..! 404/1/7