
در جایی از درونم، کودکی ایستاده با شنل خاکیرنگ و چوبی در دست.
سالها پیش، تنها میان بازی دیگران، سکوت را یاد گرفت تا کسی اسباببازیهایش را نشکند.
آنوقت فکر میکرد برای دیده شدن باید چیزی بدهد — کنسول، لبخند، یا تظاهر به بیاهمیت بودن.
اما حالا، دوباره دارم نگاهش میکنم؛
و برای اولین بار، ذوق و شوقش برای زندگی برایم زیباست، نه غمانگیز.
میفهمم که او اشتباه نکرده بود.
او فقط میخواست دوست داشته شود، بیآنکه نقش بازی کند.
و حالا، منِ امروز، میتوانم با آرامش کنارش بنشینم،
و بفهمم که دردهایش، بخشی از رشد من بودهاند.
زندگی شبیه بازیایست پر از مرحله، غول و راز.
هر شکست، درسی در دل خودش دارد، هر ضربه نشانهای از قدرتی که هنوز نشناختهام.
از پایین شروع میکنی، میان تاریکی و تردید،
و هر بار که بالا میروی، چیزی درونت بیدار میشود — بخشی که میفهمد رشد از دل درد بیرون میآید.
دیگر نیازی نیست قوی باشم تا بمانم.
کافی است خودم را بفهمم، جایی مکث کنم، گاهی ببخشم، گاهی عبور کنم.
قهرمانِ بازیِ زندگی، نه بینقص است و نه همیشه برنده،
او فقط کسیست که ادامه میدهد و هر بار آگاهتر میشود.
شاهزاده خاکستری درونم، حالا دیگر تنها نیست.
او بازی میکند، میخندد، شکست میخورد، دوباره بلند میشود.
و من در سکوت تماشایش میکنم —
نه برای اصلاحش،
بلکه برای یاد گرفتن از شوقش به زندگی.