
بدنم خسته است، اما ذهنم هنوز بیدار میماند.
ساعتها بعد از خاموش شدن چراغها، درونم هنوز روشن است؛
پر از فکر، پر از صدا، پر از چیزی شبیه گفتوگو با خودم.
در ظاهر، همه چیز عادیست:
میخوابم، بیدار میشوم، سر کار میروم، برمیگردم، دوباره تکرار.
اما زیر پوست این تکرار، چیزی در جریان است؛
یک مقاومتِ آرام، یک نیروی خاموش که نمیگذارد بر خلافش عمل کنم.
دیشب هم مثل خیلی از شبهای دیگر،
تا نزدیکیهای طلوع بیدار ماندم.
توی گوشی میچرخیدم،
تا چشمهایم سنگین شوند و خواب خودش بیاید.
اما به جای خواب، چند جمله آمدند؛
جملاتی که انگار باید همان لحظه آنها را میدیدم،
نه فقط میخواندم.
«همه اتفاقهای بزرگ از جایی شروع میشن که ذهن ما تموم میشه.»
«چرا نمیذاری همه چیز اونطور که هست باشه؟»
«برای خروج از تله باید تله رو بشناسی، پس حواست به اطرافش پرت نکن.»
«مردی میمیرد، و هیچ جراحتی بر روح و جسمش نیست…
واقعاً چیزی در دنیا ارزش جنگیدن نداشت؟»
سفر شاهزاده خاکستری