
مدتیست حس عجیبی دارم.
ترکیبی از ترس، اضطراب، نگرانی… و یک جور بیخیالی.
نه آنقدر شدید که زمینگیرم کند،
نه آنقدر کم که بتوانم نادیدهاش بگیرم.
شبیه همان حسی که سالها پیش، وقتی هجده سالم بود،
در مغازهی پدرم داشتم.
آن موقع که میدانستم قرار است بیایم تهران
و انگار دیگر حتی نفس کشیدن در هوای مشهد هم برایم سخت شده بود.
دست از خیلی چیزها کشیده بودم،
نه از روی تنبلی،
بلکه از یک خستگی عمیق.
الان دقیقاً همانجا نیستم،
اما چیزی آشنا در این حس هست.
شبها بیدار میمانم،
صبحها تا نزدیک شیفت میخوابم،
فیلم میبینم،
و بین «میخواهم کاری بکنم»
و «نمیدانم از کجا شروع کنم»
معلق میمانم.
مدتی وبلاگ مینوشتم،
بعد ذهنم خالی شد.
روی اپلیکیشن کار میکردم،
بعد رهایش کردم.
هر بار که میخواهم کتاب باز کنم یا ویدیو آموزشی ببینم،
انگار یک گارد نامرئی جلویم سبز میشود.
میفهمم،
اما جلو نمیروم.
در این میان،
یک سریال عجیب به طرز غیرمنتظرهای مرا درگیر کرده: Suits.
نه فقط داستانش؛
بلکه شیوهی روایتش.
انگار نویسندهها یک صفحه شطرنج جلوی من پهن کردهاند.
جسیکا با مدیریت سرد و حسابشدهاش،
اسپکتر با جاهطلبی و خشم کنترلشده،
لویس با لطافت و زخمهای پنهان،
مایک با کنجکاوی و نبوغ خام،
و بقیه که هر کدام مهرهایاند با ضعفها و قدرتهای خودشان.
هر قسمت،
یک استراتژی است.
نه فقط برای بردن پرونده،
برای زنده ماندن در بازی.
جایی خوانده بودم:
در شطرنج، حرکت بعدیات از اشتباه قبلیات ارزشمندتر است.
این جمله،
به طرز عجیبی مرا با بخشی از خودم آشتی داد؛
آن بخشی که همیشه میخواست به گذشته برگردد
و همهچیز را «درست» کند.
و اینجا بود که یک جمله در ذهنم نشست:
هیچکدوم از اون کاراکترها کامل نیستن،
ولی بازی رو متوقف نمیکنن تا اول کامل بشن.
آنها با ترس بازی میکنند،
با شک،
با خشم،
با تردید.
اما بازی را رها نمیکنند.
شاید مسئلهی من هم همین باشد.
نه اینکه ندانم چه میخواهم،
بلکه اینکه منتظر نسخهی بینقص خودم ایستادهام
تا اجازه بدهم حرکت کنم.
زندگی،
مثل شطرنج،
قرار نیست با مهرههای کامل شروع شود.
قرار است با مهرههایی شروع شود که هستند—
با همان محدودیتها،
با همان زخمها،
با همان سردرگمیها.
و شاید
حرکت بعدی من
نه جواب همهچیز باشد،
نه پایان تردید،
فقط یک حرکت کوچک
روی همان صفحهای که مدتهاست از ترس باختن،
بازی را شروع نکردهام.
سفر شاهزاده خاکستری