گاهی یک تصویر، بعد از سالها، با وضوحی عجیب برمیگردد.
نه بهعنوان خاطره، بلکه بهعنوان آینهای که نشان میدهد ریشهٔ بسیاری از رفتارهای امروزت کجاست.
این نوشته دربارهٔ همان تصویر است:
لحظهای در اتاق مادربزرگ که بعدها فهمیدم نقطهٔ شروع رابطهٔ من با خلاقیت، تمرکز و خودِ واقعیام بوده.

گاهی یک تصویر، بعد از سالها، با وضوحی عجیب برمیگردد.
نه فقط بهعنوان یک خاطره،
بلکه بهعنوان بخشی از هویت.
برای من این تصویر،
زیرزمین خانهٔ مادربزرگ بود.
اواخر عصر.
هوای گرگومیش.
صدای بچههایی که در حیاط میدویدند و بازی میکردند،
اما برای من همهچیز صامت بود—
انگار پشت یک شیشهٔ ضخیم ایستاده بودم و جهان را فقط میدیدم.
نشسته بودم روی زمین.
غوز کرده، خیره به چیزی که بین دستهایم بود:
شاید پیچومهرهها،
شاید همان مکعب puzzling که بارها بازش میکردم و دوباره میساختم.
زمان از کنار من میگذشت،
اما به من نمیرسید.
خودم را از فاصلهٔ دو سه متری میدیدم؛
کمی مایل.
نه صورت، نه جزئیات.
فقط یک کودک آرام
که عمیقاً غرقِ ساختن بود.
تلویزیون روشن بود،
اما صدایی نداشت.
بوی نم خاک حیاط
که تازه آبپاشی شده بود
تا امروز یادم مانده.
چیز عجیبی در آن لحظه وجود داشت:
من از تنهاییام ناراحت نبودم.
انگار سکوت، بخشی از فضا بود.
و مهمتر اینکه
نمیخواستم نزدیکتر بروم.
میترسیدم آن تمرکزِ جادویی را خراب کنم.
میترسیدم دخالتم
لحظه را بشکند.
آن زمان نمیفهمیدم این حس چیست.
اما چند شب پیش،
وقتی برای اولینبار بعد سالها نوشتم
و حس کردم خون در رگهایم دوید
و ذهنم سبک شد،
فهمیدم همان حس برگشته.
روانشناسی اسمش را گذاشته:
Self-parenting Awareness.
والدپذیریِ درونی.
یعنی بخش بالغ ذهن،
برای اولینبار
کودک خلاق، حساس، ناب را
بدون توقع
بدون قضاوت
بدون دخالت
فقط میبیند.
اما همراهش یک حس دیگر هم آمد:
حسرت.
نه از جنس غم؛
از جنس دلتنگی.
دلتنگی برای آزادی،
برای ساختنِ بدون نتیجه،
برای تمرکزی که خودش میآمد،
برای زمانی که کندتر میگذشت،
برای جهانی که سادهتر بود.
و همین حسرت،
خودش یک نشانه است:
هر چیزی که آگاهانه گم شده باشد،
قابل پیدا شدن است.
اما عجیبترین بخش ماجرا این است که
من هنوز همان رفتار را تکرار میکنم.
وقتی موج خلاقیت میآید،
پیش از شروع کردن، عقب میکشم.
به شهودم شک میکنم.
میترسم «خرابش» کنم.
انگار نمیخواهم مزاحم خودم شوم.
همان صحنهٔ قدیمی
در بزرگسالی ادامه دارد.
و یک لحظه، در سکوت شب،
انگار به خودم گفتم:
تو هنوز همان بچهای.
و هنوز هم میتوانی او را برگردانی.
هیچچیز گم نشده.
فقط خاکستر رویش نشسته.
اما زیرش آتش زنده است.
چند شب پیش،
وقتی اولین متنم را منتشر کردم،
برای یک لحظه
دوباره لمسش کردم.
اولین چیزی که به او میگویی چیست؟**
من گفتم:
«از دستش نده…
نگهشدار و باور کن ارزشمندتر از چیزیه که حتی فکرشو کنی.
باهاش رشد کن و بزرگ شو.
بقیهاش مهم نیست.»
سفر شاهزاده خاکستری "ادامه دارد ....."