
سلام به همه
میدونم اینجا خیلی منو نمیشناسن
ولی همون چند نفری که هرازگاهی پست هام رو میخونن ازشون میخوام درمورد داستان هایی که تو سایتم میذارم نظر بدن
بخشی از داستان رو اینجا میذارم
اگه مایل شدین بقیه شو بخونید خوشحال میشم یه سری هم به سایت بزنید و ادامه اش رو بخونید و بعد هم نظرتون رو بگید
اولین داستان
سایه
چند وقتی بود که توی شغلش ارتقا پیدا کرده بود و برای همین با علاقه ی بیشتری کار میکرد و میخواست پله های ترقی رو هر چه زودتر طی بکنه تا شاید به خواسته های خودش و مخصوصا تنها فرد عزیز زندگیش یعنی همسرش برسه
قبل از این هم عادت داشت دیرتر از همه شرکت رو ترک بکنه و توی این چند وقت، دیر کردنش بیشتر هم شده بود و آخرین نفری بود که شرکت رو ترک میکرد.
اون روز هم مثل همیشه کاراشو تموم کرد و به عکس همسرش که روی میز بود یه نگاهی انداخت و با خودش گفت امیدوارم خوشت بیاد عزیزم و بعدش کادویی که به مناسبت تولدش گرفته بود رو برداشت و به سمت خونه به راه افتاد.
لامپ اتاق رو خاموش کرد و در رو بست ولی احساس کرد صدایی شنید که شبیه صدای همسرش بود و اسمشو صدا میکرد
با یکم تعجب در رو باز کرد و یه لحظه فکر کرد یه نفر پشت پنجره وایساده
چراغ اتاقشو روشن کرد و یه نگاهی به اطراف انداخت
همه چیز سر جاش بود و چیز عجیبی به چشم نمیخورد
با اینکه یکم احساس نگرانی کرده بود ولی به سمت پنجره رفت و خواست بیرون رو نگاه بکنه
همین که پشت پنجره وایساد و سرشو خم کرد لامپ اتاق خاموش شد و همون سایه ای که دیده بود رو دید و از ترس چند قدم برگشت عقب و دوباره لامپ اتاق روشن شد
ترس سر تا پاشو گرفته بود ولی از یه طرف کنجکاوی هم بهش غلبه کرده بود و میخواست بدونه چه اتفاقی داره میوفته!
دوباره رفت تا از پنجره بیرون رو نگاه بکنه و چون میدونست اتاقش تو طبقه هفتم ساختمان شرکت چیز خاصی نمیتونه باشه و احتمالا به خاطر خستگی داره توهم میزنه
چند قدمی که برگشته بود رو طی کرد و رسید به پنجره و این بار دیگه نه لامپ خاموش شد و نه سایه ای دید و فقط ماشین ها تو خیابون داشتن حرکت میکردن و مثل همیشه زندگی جریان داشت.
خیالش راحت شد و با خودش گفت ...
ادامه