محمد نصراوی
محمد نصراوی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

بینایی


تنها از خیابان عبور کردم. باران تازه صورت پیاده رو را شسته بود. به هوای سیمانی شهر کم کم داشتم عادت می کردم. مسیر ها دیگر برایم معنایی تازه پیدا کرده بودند. و بعد از آن تصادف، به جز تنهایی دوست دیگری نداشتم. یاد آرزوهایم افتادم که می خواستم قهرمان دوومیدانی المپیک سه سال آینده باشم. در روز ۱۸ ساعت تمرین می کردم. بدن سازی، استقامت چرا که هدف داشتم. امید داشتم که رکورد تازه‌ای در سطح بین المللی ثبت کنم. آن روزها به دنبال موفقیت بودم. شاید مثل همه‌ی مردم این شهر. به کفش های ورزشی ام خیره می شوم که چند وقت است به من زل زده اند. سطح خیابان را برگ‌های خیس پاییزی پوشانده بود. گویی درختان، برگ ها را در این تاریکخانه‌ی این شهر مست از پیشرفت و موفقیت مویه کرده اند. دیوارها، سایت ها، کتاب‌ها، پر از این هذیان‌های موفقیت هستند. دو ساعتی بود که جلوی پله‌های مترو بودم حتی یک نفر هم به من نگاه نکرد. همه در پی رویای موفقیت سرشان در گوشی و چشم هایشان رو به رو است. هیچ کس زمین و پایین تر از خود را نگاه نمی کرد. و من هم پایین بودم. موریانه‌ی حقارت وجودم را از درون می پوساند. خیابان ها و مسیرهایی را که نمی توانستم بروم را در ذهنم مرور می کردم. بغض سرار وجودم را گرفته بود. ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد. عصای سفید نابینایی بود که به چرخ‌های ویلچرم بر خورد کرد. گدایی نابینا بود که در مترو رفت و آمد می کرد. از من گذشت پنج یا شش پله را با احتیاط رفت بالا. ناگهان ایستاد و پنج دقیقه سرش را به سمت من و بالا می چرخاند. از پله آمد پایین. بی آنکه چیزی بگوید. عصای سفیدش را دستم داد و به پشت ویلچر رفت دسته های آن را گرفت و با زحمت من را از پله ها کشید بالا. به عصای بند زنده‌ی او خیره شدم. و به این فکر می کردم مرد نابینا چه چیزهایی را می بیند ؟


محمد نصراوی

داستان کوتاهبیناییترس
کسی که درباره فرهنگ و دین می خواند و می نویسد. داستان هایش روایت هایی است از بودن هایی است که در زندگی خویش تجربه کرده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید