محمد نصراوی
محمد نصراوی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

سکوت


برسد به دست آقای عادلی قاضی پرونده‌ام


سلام آقای عادلی. من ناصر فرزند شاه مراد هستم. پدرم بر خلاف نامش اصلا از مراد و شانس و از این جور چیزها بهره‌ای نبرد که الان من اینجا هستم. اگر یادتان نیست! من همان کسی هستم که در دادگاه هیچ وقت نخواست حرف بزند. همان کسی که در جواب هیچ دفاعی نداریِ شما فقط به سکوت کرد. حالا هم نمی دانم چرا با هزار زار و زحمت از این زندانبان خواهش کردم که یک کاغذ و قلم بدهد تا حکایت سکوتم را برای شما بنویسم؟ شاید حالا که صدای قدم های مرگ را می شنوم زبانم باز شده. می دانید؟ از کودکی به ما یاد داده‌اند که سکوت کنیم و هیچ وقت حرف نزنیم. وقتی به مدیرمان گفتم که ربیعی با خود عکس‌های اونجوری به مدرسه می‌آورد چنان تو دهنی‌ای خوردم که هنوز مز‌ه‌ی دردش را حس می‌کنم. چرا که ربیعی فرزند شهردار ناحیه بود و باید نورچشمی و الگوی دیگر دانش‌آموزان می بود. و از آن روز به بعد، همیشه از ترس سکوت می کردم. ترس مثل جزام وجودم را می گرفت هیچ وقت نخواستم بگویم که غلام ساقی محل با بچه‌های دبستان راضی چه کارها می‌کرد؟ نباید می‌گفتم که مجید سالاری شاگرد اول کلاس اولی ها چرا گم شد و دیگر پیدا نشد و مادرش در حسرت چشم‌های زاغ و صورت سفید و موهای بور پسر یکی یک دانه اش دِق کرد و جوان مرگ شد. و من بزرگ‌تر شدم و سکوت کردم. نباید می‌ گفتم صغری خانم همسایه‌امان را می‌گویم بعد از فوت شوهرش در اثر سوختگی در کوره‌‌های آجر پزی باقرآباد، چه کاری می‌کرد. نباید می‌گفتم که شب‌ها فقط از خانه بیرون می رفت و مانتو قرمز کوتاه و کفش‌های پاشنه بلند می پوشید. و آخر شب‌ها که به خانه‌ی اجاره‌ایش باز می گشت چادر کهنه ای بر سر می‌گذاشت و تا خود صبح می گفت: خدایا غلط کردم . خدایا چی کار کنم؟ خدایا بی پولم ؟ و اشک می ریخت و تا اذان با خدایش مناجات می کرد. و من این صحنه‌های پر از تقاضا را از پنجره اتاقم که به خانه‌ی آن‌ها مشرف بود فقط می‌شنیدم. و من بزرگتر شدم و همچنان سکوت کردم. هنگامی که هفده، هجده سالم بود نباید می گفتم که مریم خواهرم چه بلائی سرش آمد هنگامی که برای کار به کارخانه رنگ‌سازی رفت. او آسم داشت اما برای خرج مواد پدرم آقا‌شاه مراد باید پول جور می‌کرد. نباید می‌گفتم زیر چشمش چرا در آن شب بارانی کبود شد و نباید می‌گفتم چرا هرگاه داریوش نوچه‌ی غلام را بی هوا در کوچه می دید می رفت در زیرزمین و بی صدا گریه می‌کرد. من در دادگاه سکوت کردم تا شما قضاوت کنید. تا شما آقای عادلی محاکمه کنید. من نباید می گفتم بعد از اینکه پدرم مرد. و مریم خودش را در کارخانه سوزاند. مادرم تنها شد و من باید گونی به دوش می‌رفتم محله‌های بالا شهر سطل‌های سیاه و فلزی را می‌گشتم تا برای کارگاه بازیافتی آقای نجابتی جنس جور می‌کردم. من نباید می‌گفتم آقای نجابتی با دختران چهارده و پانزده ساله که برای کار پیش او می‌آمدند چه می کرد؟ من نباید می‌گفتم چرا مادرم مجبور شد پیش او کار کند. من نباید می‌گفتم چرا مادرم شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. من نباید می‌گفتم چرا مادرم در آن شب سرد زمستانی در اتاق مدیریت کارگاه آقای نجابتی جیغ کشید. من نباید می‌گفتم غلام از آقای نجابتی مواد جور می‌کرد. من نباید می‌گفتم داریوش مریم را پیش آقای نجابتی برده بود. من نباید می گفتم جسد بی جان تکه تکه شده مادرم را در صندوق ماشین شاسی بلند آقای نجابتی پیدا کردم. من نباید می‌گفتم غیرت و بی غیرتی فرقی برایم نداشت. من نباید می گفتم غلام و داریوش و آقای نجابتی را در کارگاه آتش زدم. من نمی گویم. من سکوت می کنم. تا عدالت اجرا شود.


......................


هوا گرگ و میش بود هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. آقای عادلی با دست‌های سردش نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت. برای اجاره‌ی حکم آمده بود. جنازه‌ی ناصر بر دار آویزان بود. و آفتاب کم کم داشت طلوع می‌کرد.


محمد نصراوی

داستان کوتاهسکوت
کسی که درباره فرهنگ و دین می خواند و می نویسد. داستان هایش روایت هایی است از بودن هایی است که در زندگی خویش تجربه کرده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید