محمد نصراوی
محمد نصراوی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

و این لباس ها...

و این لباس ها

این دورگردهای رنگارنگ

هر روز...

پیراهن تردید به تن

و ولع را به پا می پوشانم

و جوراب

این موجود بیچاره

محبوس در حجم کفش

خفه در اتمسفر زندگی

و این ها می شوند:

من!

تکرار شده در سریال تکراری نیاز.

غرق در عمق روزمرگی

در تاکسی

در خیابان

در بازارهای تعطیل

در شلوغی رویاها

پشت میز عصاری

خداحافظی های تکراری


و اینجاست که دیگر

بودن، نخ نما می شود.

زندگی حوصله اش سر می رود.


و این لباس ها

من را به بند کشیده اند.


من در عمق نبودن ها

من در کابوس باشم ها

من در آرزوی مرگ ها


و چه زیباست مرگ

این تقدس برهنگی


بدرقه یادهای بی تو

در آغوش خود و خاک خفتن.

همخوابه بودن با سکوت

و تنهایی با بودن

این آرزوی قدیمی.


زندگی را می خواهم بمیرم

یک استکان شوق را

یک وجب خود را

بوی تازه بودن را

می خواهم این ها را بمیرم

(می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم)


و این لباس ها

و این نگاه ها

و این شهر ها

و این تنهایی ها


نمی گذارند.


و این لباس ها...



محمد نصراوی

هویتدینزندگیمرگروزمرگی
کسی که درباره فرهنگ و دین می خواند و می نویسد. داستان هایش روایت هایی است از بودن هایی است که در زندگی خویش تجربه کرده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید