ویرگول
ورودثبت نام
mneishabouri
mneishabouri
mneishabouri
mneishabouri
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

پیچِ امید در جاده چالوس

وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، هنوز صدای آن جاده را می‌شنوم؛ صدایی شبیه نفس کشیدن کوه، همراه با بوی نم خاک نم‌خورده. آن روز، اولین باری بود که پدرم کلید پیکان سفیدمان را به من سپرد؛ همان پیکانی که همیشه در پارکینگ مثل پیرمردی مهربان سرفه می‌کرد و روشن نمی‌شد مگر وقتی پدرم با انگشتش آهسته روی داشبورد می‌زد و می‌گفت: «جونِ من… آبرو داری‌ها!»

قرار بود با هم برویم چالوس. یک سفر کوتاه، فقط ما دو نفر، بدون خانواده، بدون رادیو، بدون هیچ‌چیز جز حرف‌هایی که سال‌ها بود بین‌مان مانده بود. من تازه گواهینامه گرفته بودم و پدرم گفت: «امروز، فرمان دست توئه؛ ببینم چند مرده حلاجی پسرم!»

نشستم پشت فرمان. صندلی بوی چرم‌های خسته می‌داد. انگار هر خط و خراش داشبورد یک خاطره قدیمی داشت. ماشین را که روشن کردم، آن لرزش آشنا مثل تکان خوردن دل بود؛ ترکیبی از هیجان، ترس و غرور.

۱. شروع سفر

جاده را که گرفتیم، مه ملایمی روی کوه‌ها نشسته بود. صدای موتور پیکان یک جور خاصی در سکوت صبحگاهی پیچیده بود؛ نه مثل ماشین‌های امروزی که آرام‌اند، نه… این یکی مثل کسی بود که می‌خواست خودش را به همه ثابت کند.

پدرم فقط نگاه می‌کرد. نه غر می‌زد، نه نصیحت می‌کرد؛ فقط چای از فلاسک می‌نوشید و گه‌گاهی سرش را تکان می‌داد. برای اولین بار بعد از سال‌ها حس کردم او هم دارد سفر را زندگی می‌کند، نه فقط رانندگی.

۲. پیچِ هزار

به پیچ معروف «هزار» که رسیدیم، اتفاق افتاد. صدای عجیبی آمد، شبیه یک آه بلند… پیکان ناگهان قدرتش را از دست داد و وسط سرازیری، فرمان سبک شد. قلبم ایستاد. پدرم اما با آرامش همیشگی گفت:

ـ بزن کنار… آروم… آروم…
تمام بدنم می‌لرزید. ماشین که ایستاد، پدرم در را باز کرد، زانویش را صاف کرد و گفت:
ـ خب… اولین تجربه واقعی رانندگی بدون این چیزا نمی‌شه.

کاپوت را بالا زد. بخار مثل روحی که از یک بدن خسته بیرون می‌زند، بالا رفت.
پدرم خندید و گفت: «واترپمپ قهر کرده… مثل خودت وقتی بچه بودی!»

۳. لحظه‌ای که بزرگ شدم

من که تا چند دقیقه قبل سرمست از «اولین سفر رانندگی» بودم، حالا انگار در امتحان زندگی گیر کرده بودم. پدرم همان‌طور که پیچ‌ها را باز می‌کرد گفت:

ـ بزرگ شدن این نیست که ماشین خوب برونی، اینه که وقتی گیر کردی، نترسی… بایستی، نگاه کنی، حلش کنی.

نگاهش کردم. برای اولین بار فهمیدم چرا همیشه می‌گفت «ماشین فقط یک وسیله نیست». در آن لحظه، پیکان سفید مثل یک معلم بود؛ معلمی که وسط پیچ‌های سخت، درس می‌دهد.

۴. کمک از دل جاده

چند دقیقه بعد، یک نیسان آبی کنارمان نگه داشت. راننده‌اش، مردی با چهره آفتاب‌سوخته گفت: «چی شده رئیسی؟»
پدرم گفت: «قهر کرده… ما هم منتظر آشتی‌ایم.»

مرد نیسانی قاه‌قاه خندید و ظرف آب و یک آچار آورد. کمک کرد. در کمتر از ده دقیقه، واترپمپ را موقتاً راه انداخت. قبل از رفتنش گفت:

ـ جاده همیشه با آدمای خوب زنده‌ست… قدرشونو بدونید.

۵. ادامه مسیر

وقتی دوباره پشت فرمان نشستم، پدرم دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:

ـ حالا دیگه سفر شروع شد.

در ادامه مسیر، حرف‌هایی بین‌مان رد و بدل شد که سال‌ها دنبال فرصت بود. از ترس‌هایم گفتم، از آرزوهایش گفت. از سختی‌های جوانی‌اش، از توقعاتی که هیچ‌وقت به زبان نیاورده بود. انگار همان خرابی کوچک، پلی شد برای گفت‌وگوهایی که سال‌ها در دل مانده بود.

۶. پایان سفر، شروع فهمیدن

وقتی به چالوس رسیدیم، خورشید تازه داشت از بین ابرها سرک می‌کشید. پیکان سفید گوشه‌ای بی‌حرکت ایستاده بود، اما انگار نفس تازه‌ای داشت. پدرم کلید را گرفت و با لبخند گفت:

ـ از امروز، این ماشین مال تو… همون‌طور که این خاطره برای همیشه مال هردومونه.

چند سال بعد، وقتی پیکان را فروختم، اشک‌هایم بی‌صدا چکید. نه برای ماشین…
برای پدری که آن روز یادم داد هر سفری، اگر با آرامش و همراهی باشد، حتی وسط پیچ هزار هم ترس ندارد.

حالا هر وقت از چالوس رد می‌شوم، ناخودآگاه پا از روی گاز برداشته و آرام می‌کنم…
چون آن پیچ، فقط یک پیچ جاده نیست؛
جایی است که برای اولین بار، بزرگ شدن را رانندگی کردم.

جادهماشینپیکاندنده عقب با اتو ابزار
۱۱
۲
mneishabouri
mneishabouri
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید