ساعت ۱۲ شب که میشود تازه یادم میافتد که قرار بود دنیا را بگیرم، تازه یادم میافتد که روز را چطور میتوانستم بهتر مدیریت کنم! ساعت ۱۲ شب که میشود در بحثهای خیالی ذهنم با همه افرادی که روزی در زندگیام بودند با اقتدار پیروز میشوم! با این حال فردا صبحش حوالی ساعت هشت و نیم به این نتیجه میرسم که بهتر بود صبح نمیشد.

خانم «آلکاندرا» همسایه ما هر روز از من میپرسد گربهات چطور است؟ و من وقتایی که گربهام مریض است بیشتر نگران پاسخی که قرار است به خانم آلکاندرا بدهم هستم بعد از آن نگران تنهایی خودم هستم و دست آخر هم کمی نگران خود گربهام هستم. میگویند انسانها عموما خودخواه هستند من حوالی ۱۲ شب کل دنیا را میخواهم!
خانم آلکاندرا سگ دارد، من هیچ وقت نپرسیدم حال سگش چطور است؟ علتش این است که اگر حالش خوب نباشد حوصله کمک کردن یا حتی حس همدردی با او را ندارم، مگر اینکه ساعت حوالی ۱۲ باشد و من چون کل دنیا را میخواهم سگ خانم آلکاندرا هم در آن تعریف دارد و میتواند حالش مهم باشد، اما افسوس که خانم آلکاندرا حوالی ۹ شب میخوابد، این را از چراغ اتاقی که نورش به کف سنگهای خیابان میافتد با کمی دقت میتوان دریافت!
در اتاق من همه چیز جادویی است، تخت خوابم سفینهای است که مرا به مرگ کوتاه میبرد و مانند مسیح زنده میکند، لباسهایم هرکدام به شکل مختلفی من را پنهان میکنند، عطرهایم ارزش مرا چند برابر میکنند، ساعتهایم همیشه رو به جلو حرکت میکنند و حوالی ۱۲ شب کند میشوند، صندلی کوچک چوبیام تداعیکننده امتحانات آخر سال دوران مدرسه است، آینه اتاقم هر روز فردی را نشان میدهد که نسبت به دیروز یک روز پیرتر شده است، پنجره اتاقم به خیابانی از دروغ باز میشود، چراغ اتاقم با دیوار مناجات میکند و از همه عجیبتر من در این بلبشو احساس میکنم همه چیز مرتب است!
چشمانم و عکسهای قدیمی مثل سدیم و آب هستند، نمیدانم چرا زمانی که لحظات را ثبت میکردم فراموش کردم که بزرگترین نعمت انسان فراموشی است و این عکسها به ابر قدرت گونه انسان ضربه میزند، آدمی باید چیزی را در زندگی به خطر بیاندازد تا گاهی حس کند ارزش وجودی هر چیزی چقدر بالاست، تکه سنگی در کف برکهای در لهستان میداند که آنجاست و او جایی قرار دارد که باید باشد. جملهای از «سورن کییرکگور» معروف است که «انسان تنها زمانی ارزش حقیقی زندگی را درک میکند که چیزی را از دست بدهد یا به خطر بیاندازد! » نمیدانم اینکه ارزش زندگی را بدانی خوب است یا نه، من چیزهایی دانستم که دست آخر دانستم که دانستن آن به نفعم نبود!
اگر تکه سنگی در برکهای در لهستان بودم باید خیلی خوب هیچ کاری نمیکردم و احتمالن ساعت ۱۲ شب برایم مشکلساز میشد! یک شاعر ایرانی جایی میگوید:
چو خود را یافتی، حق را بجستی
وزین گمگشته دل، خود را برستی
جهان را جمله در خود دیدهای تو
ولیکن خود ز خود بیخبرستی
در تایید همین نظرات شاعر دیگری میگوید:
تو ز خود گم شدهای، خویشتن را بجوی
در دل خویش فرو رو، که حقیقت آنجوی
گر ز خود بگذری، آن نور حق بینی
ورنه در خویشتنت، محبوس و سرگردانی
ساعت ۱۲ شب که میشود تازه یادم میافتد که قرار بود دنیا را بگیرم! روزنامه دیروز را ورق زدم همان همیشگی بود نوشته بود اوضاع بلژیک بد است ولی آن طور که فکر میکنید بد نیست، نمیدانم از کجا فهمیدند که ما چقدر فکر میکنیم شاید ما هوش مصنوعی خاصی هستیم که در اختیار دولتهاست، البته با این تفاسیر مالیات گرفتن از ما ایده احمقانهای است. قرار است بیمه ۴۸ یورو بابت خسارت ماشین به من بدهد اینکه بعد از ۳ هفته هنوز پولی واریز نشده فکر مرا درگیر کرده است، ساعت ۱۲ شب باخودم میگویم عب ندارد کل شرکت بیمه را یک روز میخرم، نمیدانم چه روزی احتمالن روزی غیر از یکشنبه که بتوانم در ساعات کاری پول جابجا کنم، فقط میدانم یکشنبه نیست!
صدای واقواق سگ میآید احتمالن ساعت به وقت سگ خانم آلکاندرا ۱۲ شب است، من معتقدم هرموجود زندهای یک ساعتی از روز حس میکند باید یک روز دنیا را بگیرد، نوبت سگ خانم آلکاندرا شده است، ندیدمش اما درک میکنم!
باغچه من کمی بیرمق شده است، وسط بهار پژمرده است، دیروز زنگ زدم به یک باغبان گفت چون با تجربه است پول زیادی میگیرد گفتم زیاد از نظر خودش یا از نظر من؟ گفت از نظر مردم عادی، وقتی در جواب گفتم من مثل مردم عادی نیستم، گفت: « برو بابا مارو فیلم کردی! »
خودم دست به کار شدم رفتم بازار یک سطل پر از کرم خریدم، شنیده بودم کرم برای پرورش خاک مفید است، از گل هم ارزانتر است و اگر کسی کرم به باغچهاش اضافه کند به نظر حرفهای تر از کسی میآید که مستقیما در باغچهاش گل بکارد، من هم دوست دارم حرفهای به نظر بیایم حتی در باغبانی چون ساعت ۱۲ شب است!
شرکت ایتالیایی « ریدیزا » قیمت پاستاهایش را در بلژیک ۳۰ درصد افزایش داده است، ما مردم همه باهم یکهو فهمیدیم که آن قدرها هم با فرهنگ چکمه قرین نیستیم!
میگویند عقاید آدمها تغییر میکند و انسان زمانی میمیرد که عقایدش ثابت بماند، اینها جفنگ است برادر زاده من در تصادف مرد، فکر نمیکنم علتش ثابت ماندن عقیده باشد، بیشتر به ثابت ماندن خودش در خیابان ارتباط داشت!
برای هفته بعد به یک مهمانی دعوت شدهام، خوبی مهم آن این است که بجز خانم آلکاندرا کسی را نمیشناسم و این یعنی تا نهایت وجودیام میتواند جلف باشد، آزادیهایی از این جنس را دوست دارم. طوری که آزاد باشی گندش هم دربیاوری ولی کسی نباشد که بشناستت! آخرین بار مشابه اینکار را با رای دادن به خانم آلکاندرا برای مدیریت ساختمان انجام دادم و نتیجه آن باغچهای شده است که گویی به وقت ساسکاچوان است، همیشه یخ زده و عقیم!
ساعت ۱۲ امشب یکی از آهنگهای Pink Floyd را گوش دادم و احساس کردم من هم چیزی کم ندارم، در قابلمه را برداشتم بالای مبل رفتم و شروع به خواندن کردم، زنگ در را زدند ....
خانم آلکاندرا بود به محترم ترین شکل ممکن ازم پرسید اگر نیاز به روانپزشک خوب دارم میتواند به من معرفی کند! بعد هم حال گربه نازنازی من را پرسید و رفت!
خانم آلکاندرا من را یاد محصولات «Boston Dynamics» میاندازد، پیشبینی پذیر با قاعده مشخص، الفاظ تکراری و قانونمند با ترتیب اجرایی از بالا به پایین، کاملا سینکرون مانند چند خط کد پایتون!
دیروز پستچی چندین بار زنگ خانه خانم آلکاندرا را زد، من نمیدانم چقدر لازم است پیشرفت کنیم تا از رادیو و پست راحت شویم! البته رادیو شخصا آسیبی به من نمیرساند اما اداره پست انقدر عطیقه است که ترکیب کلماتی آن به گونهای است که حتی زمانی که بیان میکنم حس میکنم در عصر گاریچی و جنگهای صلیبی هستیم! حتی وقتی فلان شخص میگوید «ایمیل»، حس میکنم یک تونل زمان پیشرویم قرار گرفته و من کله خودم را درون آن کردم و چند ثانیهای به حوالی سال ۲۰۰۴ برگشتهام!
همه اینها باعث میشود حس و حالم ساعت ۱۲ شب خراب شود، یعنی فقط کافیست که به ترکیب کلمات « اداره پست » فکر کنم تا دیگر نخواهم دنیا را بگیرم! برای همین زنگ زدم به خانم آلکاندرا و از او خواستم که به پستچیها بگوید زنگ در خانه را نزنند، لزومی ندارد! بسته را بگذارند و بروند! اصلن این کدام احمقی است که در حال ارسال بسته برای چند خط کد پایتون که آلکاندرا نامیده میشود، بسته ارسال میکند؟ خانم آلکاندرا گفت درخواست من منطقی نیست و باید برگه دریافت بسته را امضا کند! حق را به او دادم، درخواستم منطقی نبود! اما پارسال وسط ماه اکتبر برف بارید مگر آن منطقی بود؟
البته اینطور نیست که زندگی من پر از بلبشو باشد، برخی چیزهایش دقیق است. مثلن هربار که از چراغ قرمز عبور میکنم جریمه میشوم و هربار که دیر به سرکار میرسم یک ساعت از حقوق آخر ماهم کم میشود، هربار که دیر واتساپ را چک میکنم دوست قدیمیام میگوید کدوم گوری هستی؟ و خلاصه آن طور نیست که نظم در زندگی من جاری نباشد! ماکروفرم هم الحق و الانصاف مثل آلمانیها دقیق است همیشه سه بار بوق میزند، اطراف خانه من بیمارستان نیست و خداروشکر بوق ماکروفر مشمول جریمه نمیشود.
چند روز پیش حساب کردم اگر از استارباکس هر روز قهوه سفارش ندهم و پولم را جمع کنم چقدر میشود، محاسبات جوری پیش رفت که خوشحالم هر روز حداقل قهوه خوب خورده ام! اینطور نیست که اهل سرمایهگذاری نباشم چند روز پیش یک ارز دیجیتال گمنام خریدم، سردر نمیآوردم که کار خوبی است یا نه اما حس کردم خرید بیتکوین یا اتریوم ممکن است بیش از حد من را آماتور نشان دهد! معمولا در جمع دوستانم میگویم این کوین را دارم و آنها چون اسمش را نشنیدهاند احساس عقبماندگی میکنند، من هم در این نقطه سیگارم را روشن میکنم و میگویم: « مارکت عجیبی شده این فصل » ، واقعیت این است که تقریبا ۱۲۸٪ این کوین نسبت به سه ماه قبل ریزش داشته است، اما واقعیت مهم نیست. واکنش ما نسبت به واقعیت مهم است، من از این سرمایه گذاری راضیام اندازه ژاکت لوییویتون با آن پز دادهام!
این طور هم نیست که اهل ورزش و زندگی سالم نباشم، صبحها آواکادو میخورم و مسیرهای کوتاه را « Uber » نمیگیرم و پیاده میروم، مشوق اصلی من این است که نمیصرفد! نسبت به پارسال ۲.۵ کیلو لاغر شدهام به جز ترازو کسی از اطرافیانم نفهمید! یک دمبل ۵ کیلویی هم دارم اما چون صورتی است بلند کردنش حس قدرت نمیدهد برای همین آن را یک گوشهای انداختهام! تردمیل هم دارم برای آویز رختهایم عالی است، روی لاینش اگر زرنگ باشی تا ۷ جفت کفش هم میتوانی قرار دهی، با آن دو دستگیره بهترین انتخاب برای نگه داشتن شلوارهای جین هست!
این طور هم نیست که اهل علم نباشم، در واتساپ خواندهام که خوردن سیر مفید است و همینطور نوشیدن آب کافی در روز باید جدی گرفته شود، چیزهایی هم درباره دعوای نیوتن و لایبنیتس میدانم که در کالج معلم وقت ما تعریف کرده است!
دوستانم میگویند حرفهایم سروته ندارد، از آنها میپرسم از کجا آمدهاید و به کجا میروید؟ برخی به فکر فرو میروند و برخی میگویند چه ربطی دارد؟
ساعت ۱۲ شب شده، میخواهم برای همه کسانی که به فکر میروند بنویسم!