محرم شروع شده و تنها چیزی که توی اون برام دوست داشتنیه ، تعطیلی هاشه و اینکه میتونم از شر اون گونی ای که تنم کردم (لباس مدرسه) خلاص بشم و یه ماه اون تیشرت مشکی آستین بلنده که عاشقشم ولی تا میپوشم همه بهم میگن تیره نپوش دلمون گرفت ، رو تنم کنم.
معلم ریاضی میاد و قبل درس ، یکم حرف درمورد امام حسین و محرم و... میزنه و بعد یه ربع درس رو شروع میکنه.زنگ تفریح میخوره و تو حیاط از بقیه میشنوی که زنگ سوم مراسم داریم و بعد میریم خونه.خر کیف میشم از اینکه امروز زود تعطیل میشیم.با خودم نقشه میکشم که زنگ سوم به جای اینکه برم نماز خونه ، سریع فلنگو ببندم و تا کسی ندیده برم بیرون.زنگ میخوره و میرم سر کلاس.معلم عربی آخونده و ایندفه به جای اینکه مثل معلم ریاضی یه ربع سخنرانی کنه ، نیم ساعت زِر میزنه و همه خرکیف از اینکه امروز درس نمیده.یه نگاه به کل کلاس میندازم که ببینم کسی خوابیده یا نه.یه دو سه نفری خوابیدن،پس یعنی قرار نیست معلم به خوابیدن گیر بده.با خیال راحت سرمو میزارم روی میز.یه چرت کوچیک میزنم و با پس گردنی معلم بیدار میشم.ساعت یه ربع به یازدهه.معلم یه ربع دیگه درس میده و زنگ میخوره.همه دارن میرن نماز خونه.منم راه میفتم سمت در مدرسه که آخر راهرو قرار داره.میبینم مدیر حروم زادمون وایساده کنار در. ای تف...!
مجبورم برم پایین.به قفس کفشا که نزدیک میشم بوی گوهه جورابا بلند میشه.توی خود نماز خونه اوضاع بد تره.هوا دم کرده و پر شده از بوی جوراب.با خودم میگم:( آخه حروم زاده ، میخوای چهار صد نفرو توی این یه چُسه جا جمع کنی؟)
دیگه نماز خونه پر شده و منم کنار در نشستم تا یکم هوا بهم برسه.هرچی پنجره هست رو باز کردن و هرچی سیستم خنک کننده و تهویه هست رو روشن.ولی هیچ فرقی به حالمون نکرده.بچه ها تنگ هم نشستن.بوی جوراب اذیت میکنه.حداقل من کنار در یکم هوا بهم میرسه.هرچی مدیر و ناظم و معاون و... وایسادن دارن داد میزنن:( ساکت باش آقا.... بشین آقا....پاشو از اونجا آقا....برو اونور آقا.....اونجا نشین آقا)
بالاخره مداح که از قرار معلوم داماد مدیرمون هم هست از راه میرسه.یکم با ذکر گفتن صداشو گرم میکنه و روضه میخونه و از افسانه های باور نکردنی تعریف میکنه و بعد ، شروع میکنه به داد زدن.دهنشو باز میکنه و با تمام وجود خودش رو خالی میکنه وبلند گو شروع میکنه به سوت کشیدن.ارتعاش صدا برخورد میکنه به سینم و با هر بالا و پایین رفتن صدا ، سینه من هم میلرزه.شروع میکنم به فحش دادن به مداح و فکر کردن به اینکه اگه یه توریست خارجی بخاد بیاد از مدرسه های ایران توی این ایام دیدن کنه ، با خودش چی میگه؟ مداح داد میزنه :( حسییییییییییننننننننن!). از فکر میام بیرون. نگام که به مداح میفته ، میبینم دهنشو کامل باز کرده و با تمام وجود داره داد میزنه.انگار که روحش میخواد از دهنش بزنه بیرون.شده شبیه کنسرت های هِوی متال.یه نگاه به باند های توی نماز خونه میندازم.فکر میکنم که چقدر میتونن قوی باشن و قیمتشون الان چنده؟
شهروز کنارم با اون ریش های زرد رنگش نشسته.بهم میگه:( حاجی خیلی نَسَخَم.من میرم حیاط.) بهش جواب میدم:( واستا منم اومدم.اگه کسی کنار در نبود بریم فلکه بشینیم.)
توی حیاط چند نفری از بچه ها هستن.اونا هم از وضعیت پایین فرار کردن اومدن بالا نشستن.شهروز اشاره میکنه که کنار در مدرسه کسی نیست و دوتایی سریع فلنگو میبندیم.
روی چمن های فلکه نشستم و شهروز از سوپری اونور خیابون میاد و کنارم میشینه و سه تا نخ سیگارو ضربتی تموم میکنه.با خودم میگم خدارو شکر که فردا پنجشنبست و تعطیلیم.