یه دادگاه خیالی
متهم:من
دادستان:من
شاکی:من
و حتی قاضی هم من
قاضی:لطفا همگی سر جای خودتون بنشینید. از شاکی میخوام بیاد و اظهاراتشو ارائه کنه.
شاکی جلو اومد و در جایگاه خودش قرار گرفت و گفت: جناب قاضی! متهم یه آدم بی عرضه و حساسه! همه میتونن کارها رو بهتر از اون انجام بدن!اگه مسئولیتی نپذیره برای خودش بهتره!چون این جوری حداقل آبروی خودش رو نمیبره و یه زندگی آروم رو تجربه میکنه!
متهم در حالی که در جایگاه خودش نشسته بود از ترس میلرزید! به طرزعجیبی همه حرف های شاکی رو قبول داشت. حتی خودش هم ترجیح میداد توی دادگاه ببازه چون خودش رو لایق مجازات میدونست.
قاضی یکی از ابروانش رو مشکوکانه بالا انداخت و گفت: از شاکی میخوام برای اثبات حرفش دلایل محکمی بیاره .اون وقت حرفش رو میپذیرم و متهم رو مجازات میکنم.
شاکی با اعتماد به نفس بالا شروع به صحبت کرد: جناب قاضی! متهم به بهونه این که میخواد از دایره امنش خارج بشه تصمیم گرفت مشاور کنکور بشه. گرفتن این تصمیم برای خودش هم سخت بود! چون همیشه احساس ناکافی بودن میکرد. حتی همیشه باور داشت که با شانس توی کنکور قبول شده! اما به طرز احمقانه ای احساساتش رو نادیده گرفت و به عنوان مشاور شروع به کار کرد! الان مثل....تو گل گیر کرده و چون این شغل رو قبول کرده نمیتونه دانش آموز هاش رو رها کنه و دوباره به زندگی قبلیش برگرده. من از اول هم میدونستم اون مناسب این کار نیست. بهتر بود مثل بچه آدم درسش رو میخوند و راهی که بقیه طی میکردن رو طی میکرد! اما حالا دو تا دانش آموز داره که باید حواسش بهشون باشه! هر بار که درس نمیخونن حرص میخوره و نمیتونه به کارهای خودش برسه! هر لحظه حس میکنه ناکافیه! هر بار که دانش آموزش چیزی بهش میگه با خودش میگه حتما هر دوشون از من متنفرن! من براشون مفید نیستم. من مناسب این کار نیستم.آخرش هم با ذلت تمام از کارم اخراج میشم و دوباره به یک دانشجوی عادی غیرشاغل تبدیل میشم!
قاضی در حالی که متفکرانه به جلوش خیره شده بود چونه شو خاروند و بعد به سمت متهم برگشت. گفت:به نظر میرسه شاکی اصلی پرونده خود متهمه! هیچ کس به اندازه خودش از خودش ناراضی نیست. پس این بار از متهم سوالم رو میپرسم. چرا حس میکنی برای دانش آموزهات مفید نیستی؟چرا حس میکنی مناسب این کار نیستی؟ اگه ۵ دلیل محکم بیاری طبق خواسته خودت مجازاتت میکنم!
متهم اندوهگین سرشو بالا آورد و در حالی که خودش رو کاملا مستحق مجازات میدونست گفت: جناب قاضی! یکی از دانش آموزهام درس نمیخونه و وقتی بهش پیام میدم جوابم رو نمیده! آیا این نشانه بی کفایتی من نیست؟
قاضی قاطعانه گفت: معلومه که نیست! بگو ببینم تو اون کارهایی رو که از دستت برمیومد برای دانش آموزت انجام دادی و با این حال تاثیری روی اون نداشت؟
-بله دقیقا. من هر کاری که بهم یاد داده بودن یا به ذهنم میرسید براش انجام دادم.
-خب پس باید بدونی که تو هیچ تقصیری نداری. سرنوشت هر آدمی تو دستای خودشه. تا زمانی که خودش نخواد کاری از دست تو برنمیاد و این نشونه بی لیاقتی تو نیست! تو فقط باید وظایفت رو انجام بدی و کاری به نتیجه نداشته باشی!
-جناب قاضی فقط این نیست که!یکی دیگه از دانش آموزهام خیلی هم درسخونه! با این حال هر لحظه حس میکنم که براش کافی نیستم!
قاضی که کمی کلافه به نظر میرسید گفت:چرا همچین فکری میکنی؟
-این دانش آموزم توی درس ریاضی ضعیفه.اما من نمیتونم طبق خواسته خودش وقت بیشتری تو برنامه اش بذارم تا ریاضی بخونه.
-چرا نمیتونی؟
-آخه هم مدرسه میره و هم کلاس آموزشی.هیچ کدوم رو نمیتونه و نمیخواد رها کنه!از طرفی نمیخواد ساعت مطالعه اش با احتساب کلاس هاش بیش از ۶ساعت در روز شه! اگه بخوام وقت بیشتری برای ریاضیش بذارم باید از وقت بقیه درس ها کم کنم! که خب همچین کاری هم کار درستی نیست! واقعا خسته شدم. احساس ناتوانی میکنم. هر لحظه حس میکنم دانش آموزم قراره من رو نالایق ببینه و حس کنه تو کارم خوب نیستم و به این که ریاضیش ضعیفه توجه نمیکنم!
قاضی با چهره ای بی حالت به متهم خیره شده بود. احساس میکرد وقتش تلف شده و بهتر بود به یه پرونده دیگه رسیدگی میکرد. بعد در حالی که اخم کوچکی روی چهره اش نقش بسته بود جواب داد: من نمیدونم تو چرا میخوای خواسته های همه رو برآورده کنی! اگر دانش آموزت حاضر نیست بی خیال مدرسه یا کلاس هاش بشه یا زحمت بیشتری به خودش بده و بیشتر درس بخونه اصلا تقصیر تو نیست! مگه تو جادوگری که اجی مجی کنی و یه برنامه جادویی بنویسی که طبق اون هم بتونه بیشتر درس بخونه و هم لازم نباشه بیشتر تلاش کنه! اگر یک بار دیگه ببینم که در نقش متهم یا شاکی یا هر نقش دیگه ای تو این دادگاه حاضر شدی دستور میدم بیرونت کنن! عجب دوره زمونه ای شده!
متهم که به حکم دادگاه و نظر قاضی اطمینان داشت تونست بپذیره که مقصر نیست. پس با لبخندی از دادگاه خارج شد هر چند قاضی میدونست که اون قراره بارها و بارها دوباره به دادگاه برگرده...
این چند روز که کار مشاوره تحصیلی ام رو شروع کرده بودم خیلی احساس نالایق بودن میکردم. با این که چندین ساعت برای هر دانش آموزی فکر میکردم و سعی میکردم بهترین استراتژی رو براش در نظر بگیرم باز هم احساس بی کفایتی مثل یه انگل بهم چسبیده بود و رهام نمیکرد و نمیذاشت با حس خوبی کارم رو انجام بدم. تا این که این پیام رو توی یکی از کانال ها دیدم:
این پیام به من ایده داد تا این متنو بنویسم. انتظار داشتم متن طولانی تری بشه اما در کمال تعجب زود تونستم بی گناهیم رو ثابت کنم و دادگاه ذهنم زیاد طول نکشید. الان حقیقتش احساس بهتری دارم😇 شما چی؟ شما چیزی دارید که به خاطرش خودتون رو محکوم کنید؟اگر یه دادگاه تشکیل بدید فکر میکنید نتیجه چی باشه؟