ویرگول
ورودثبت نام
?Red moon?
?Red moon?
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

کُنج هایی برای زاری ، باغچه ای برای بازی

وقتی درست را غلط و غلط را درست فرض میکردم ، وقتی دست از پا خطا میکردم و صدای دعوا ها بر سرم آوار میشد ، جایی را میخواستم گرم و تنگ ...

با اشک هایی که راه دیدنم را سد میکرد به دنبال گوشه ای بودم به دور از فریاد ها و هیاهو هایی که بخاطرم به پا شده !

آخر سر هم گوشه ای از اتاق ، پشت تخت در یک سه گوش را پیدا میکردم و تا وقتی باباجان برای ناز کشیدن بیاید همان جا کِز میکردم و نم نم مثل ابر بهار می باریدم...

وقتش که می رسید ، صدای قدم های محکم باباجان را میشنیدم ، در را که باز میکرد از گوشه ی در نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازد ، بیشتر برای این بود که مطمئن شود پشت در نیستم تا خدایی ناکرده دَر به کمر نوه ی ناز پرورده اش نخورد ... بعد با اینکه میدانست کجا قایم شدم راحت در را باز میکرد و وسط اتاق بلند میگفت : اینجا هم که نیست این خانم کوچولو !

روی تخت می نشست جوری که پشت سرم باشد بعد دم گوشم‌چیز هایی میگفت و من را با خود بیرون میبرد ، دور باغچه تابم میداد و باهم برای درخت ها اسم انتخاب میکردیم ... اوایل اسم دو درخت زیتون روی من و خواهرم بود ، بعد ها که از پا درآمدند دو درخت گیلاس که نزدیک به هم بودند را به اسم خودمان کردیم . عمو های مادرم که شهید بودند و من هم عمو صدایشان میکردم ، مادرجون ، باباجان ، خاله و مادر و بابا و خلاصه کل اهالی منزل یک درخت را داشتند که نامشان روی آن باشد ، دور تا دور باغچه سنگ ریزه بود ، یه سکویی که با بلوک های و شن درست شده بود ، خانه ی منو و خواهرم میشد برای بازی ... برگ ها ، چوب ها ، سنگ ها ... بازی های کودکانه ...

دلخوش بودن به خانه ی ۳ متری ، داشتن حیاطی بزرگ که در مقایسه با خانه مزرعه صدایش میکردیم ، کندن برگ های خشک گُل ها و گذاشتن توی بلوک انگار که انبار غذاست و آب کردن کاسه و درست کردن غذا چه لذت بخش و کاری بزرگ بود در نظرمان !

زندگی ام در باغچه ی خانه ی باباجان و کُنج های خودم خلاصه میشد ... وقتی خیلی بچه بودم حدودا وقتی ۲ یا ۳ سالم بود پدر و مادر برای سفر کربلا دو هفته ی تمام من را خانه ی باباجان گذاشتند و رفتند . حکایت سراغ نگرفتن من از پدر و مادر شده بود یک جُک بامزه ! منی که حرف رفتن به خانه میشد زمین و زمان را به هم میبافتم و آخرش کار را یک سره میکردم و با گریه خانه ی باباجان می ماندم مگر سیر شده بودم که بهانه بگیرم ؟

ولی از وقتی ۴ یا ۵ سالم شد ، وقتی باباجان را از پشت شیشه ، روی شانه های عموی مادرم روی تخت بیمارستان نگاه میکردم ، شدم یک بچه ی بزرگ که حالا نباید آغوش باباجان را طلب کند ، وقتی داشتیم از پشت شیشه باباجان را نگاه میکردیم یکهو گفتم :

از پشته شیشه ... خوب دیده میشه

بعد از مدت ها بلاخره دیده بودمش ! دلتنگ و ناراحت . وقتی می پرسیدم چرا باباجان روی تخت است یا این بار با ویلچر از پله ها بالا آمد می شنیدم : باباجان یک چیز سنگین را بلند کرده و حالا قلبش درد میکند ، نباید بغلش بروی ...

من هم به خیال خام خودم فکر میکردم باباجان سنگ هایی سفید را بلند کرده که با جرثقیل بلند میکنند ، فکرش را بکن ، باباجان خوشتیپ من با کت و شلوار و یک سنگین سفید به کمر ...

اینطور شد که دیگر بغل باباجان نرفتم ، بهانه نگرفتم دور حیاط راهم ببر و... آروم روی زانویش می نشستم و میخواستم معما و قصه و خاطره برایم بگوید ، باهم باغچه را سامان میدادیم و سرگرم میشیدم . خیلی چیز ها تغییر کرده بود ولی هنوز باباجان بدون اینکه بگویم چیزی را که میخواستم از چشمانم میخواند برایم میاورد ! و این لذت بخش بود ! چیزی که هنوز عوض نشده .

کمتر شدند گریه های من ، به کنج رفتن و ناز شدن و.. همه چیز درون خودم حل میشد . دعوایم که میکردند توی خودم فرو میرفتم ، وقتی به خلوتی میرسیدم گاهی آرام آرام بی صدا اشک میریختم ، گاهی هم روی یک برگه چیزی که باعث حالِ بدم شده بود را می نوشتم ، خط خطی میکردم ، پاره میکردم و دور میانداختم و خودم را تسکین میدادم که خوب شد ! تمام شد !

چه تمام شدنی ؟

تمام است این افسردگی و در خود رفتگی ؟

اگر تمام است که این نامه هم تمام است

ور نه از این دست نامه ها تا عمر دارم باقیست !


(نامه ای اول)

پدر و مادردرخت گیلاس
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم ... تا سختی کمان شما نیز بگذرد ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید