گويا از ميان تاریکی مطلق و يا چاهي عميق چشم هايم پس از تاريکي فراوان با نوري مواجه شده است، شايد هم روزنه کوچکي به دنياي موازي!
خستگي از تمام از ميان سلول هايم فرياد مي کشد مي شنوي؟ کمي سکوت و جست و جو در درون کافيست تا صداي ناله هايش به گوشت برسد!
اين فقط صداي روح من نيست که فغان سر مي دهد و انتظار دارد نجاتش دهم ! اين ملودي دردناک و گوشخراش از روح تو نيز سرچشمه مي گيرد!
مي بيني فقط من در اين چاه حفر نشده ام هزاران نفر با من در اين تاريکي به سر مي برند و نمي دانند راه نجات کجاست!
مستقيم؟ ضربه اي محکم با ديوار چپ؟ راست؟ تمام مسير همين است ضربه پشت ضربه، خسته مي شويم! همين گوشه بنشينيم؟ در گوشه ترين شعاع اين حفره جاي خوش مي کنيم، در ذهنم به دنبال واژگان مي گردم حتي نمي دانم اکنون که از احساسم مي نويسم حالم خوب است يا در اغما به سر مي برم...
هر چه هست و بود تجربه خوشايندي از سر نگذراندم!
افسردگي! واژه عجيبي نيست اين روزها زياد مي شنويم! شايد هم خودت دچارش باشي! علاوه بر غريب بودن کلمه اش احساس ترس نيز به وجودم تزريق مي شود...
بخواهم واضح احساس واژه را بگويم اين گونه است که در قالب مکعبي شکلي از يخ به زنجير کشيده شده اي، اطرافت خورشيد ، آسمان و زمين دسته جمعي به رقص مشغول هستند و تو نظاره گر پرتو خورشيد هستي اما نمي تواني اقدامي براي نجات خودت کني و تلخ تر از همه ، از اين وضعيت خلا لذت مي بري...
گويا گذر زمان متوقف شده است و رغبت نمي کند عقربه به عقربه ضربه براي حرکت بزند زمين متوقف شده است و گياهان ديگر سر از خاک بيرون نمي آورند... ابرها ... لج کرده اند باران مي شوند و نمي خواهند اشکال خارق العاده در آسمان بيکران رسم کنند!
دريا ها موج هاي بلند را به آغوش مي گيرند! لذت مي برند از غرق کردن انسان هاي کنار ساحل!
و من... و من از متوقف شدن در زمان لذت مي برم گويا غرق شده ام از اينکه در گوش هايم هوا در راه تنفسي ايم آب تجمع کرده و چشم هايم به روي حقيقت بسته شده است لذت مي برم...
صداي فرياد هاي ماهي هاي ساحل را مي شنوم که سعي دارند نجاتم دهند اما مي خواهم غرق شوم...!
با مرگ درست مي شود؟
فراموش مي کنم که لذت بخش ترين و مفرح ترين کارهايم برايم عادي و کسل کننده شده است؟ با مرگ مي توانم فراموش کنم چهره آيينه را دوست ندارم؟ مي توانم با مرگ زندگي بعدي را زيباتر کنم؟
مي داني اين قسمت سخت ترين بخش زندگيم شده است... تناقض و تضاد در تکاپو هستند
تمرکزي ندارم، دوست دارم درس بخوانم و به جايگاهي که در روياهايم ترسيم کرده ام برسم در نقطه مقابل و درون چاه نمي خواهم درس بخوانم فراموش کرده ام چه مي خواهم دلم نمي طلبد...
کار! مي خواهم پيشرفت کنم مجبور هستم اجبار اين ميان حنجره پاره مي کند اما ... اما نمي خواهم هر صبح با طلوع خورشيد بانگ سر مي دهم که امروز انجامش مي دهم امانه...
مهارت هايي که برايش وقت مي گذاشتم... حتي تلاشي براي مطالعه و پيشرفت و انجام دادن آن ها نمي کنم...
خانواده...! اصلا به ياد ندارم اين واژه چه معنايي مي دهد درونم برايش درست و پا مي زند تا جمعي گرم با صداي خنده هاي بلند ببينم اما ذهنم مي طلبد دور شوم دور! آنقدر فاصله بگيرم که نام خود را از ياد ببرم...
يک هزارم احساسم را هم نتوانستم توصيف کنم اما هر فردي که اين احساس را تجربه کرده است خوب درک مي کند...
ما لذت مي بريم از نشستن درون چاه و چشم پوشاندن از نور بالاي سرمان، لذت مي بريم از اشک ريختن و غرق شدن در اشک ها...
اينجا همه چيز دردناک است حتي خنده هايت نيز درد مي شود...
ساکن بودن و کاري نکردن از لذت هاي ماست! در پساپس ذهنمان مي خواهيم پيشرفت کنيم مي خواهيم با لبخند بنگريم مي خواهيم مثبت بيندايشيم، قصد داريم زيبايي ببينيم اما نمي شود که نمي شود! احساس ياس سرخوردگي، حماقت را تنهايي به دوش مي کشيم و نظاره گر گذر عقربه ها هستيم!
سياهي، سکوت مطلق، يخ زدگي روح... لذت هاي وصف نشدني! عينک سياه به چشمانمان نشسته است ديگر کنترلي در دست ما نيست وصله به جانمان شده و هر موجود زنده و سرشار از نور را نيز به سياهي زاغ ها مي بينيم!
هرچند من مي دانم و فهميده ام راه نجات چيست...!
زياد شنيده ام و به گوشم رسانده اند يا با ضربه سعي داشته اند بفهمانند يا نوازش گاهي هم حرف هايي از جنس بر خوردن!
راه نجات باور داشتن تصوير در آيينه ، راه نجات در آغوش گرفتن خود و دوست داشتن کودک درون ماست، راه گريز پرهيز از کمال گرايي افراطي و سخت گرفتن اين دنياست...
شايدهم راه نجات فراتر از تصور من باشد!
مي دانم بايد چه کنم تا مسير هموار شود، يخ زدگي درونم کاسته شود و از نفس کشيدن لذت ببرم، اما اقدامي براي زنده ماندن در اين درياي پر خروش مي کنم يانه...!
نویسنده مبینا ترابی