مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

سرباز ها نمی میرند:)

نویسنده مبینا ترابی
نویسنده مبینا ترابی


نسیم می وزد؟ باران می بارد؟ بهار شده است؟ چشم هایم سیاه نمی بینید! اینجا همه چیز سبز است!

گاه پایان ما می شود شروع کسانی که نمی دانند در این راه چه چیزی انتظارشان را می کشد...
از دور دست ها می نگریستم، این من بودم؟
منی شکسته با شیشه خرده های تیز که در ماهیچه قلبم فرو می رفت...این من فرتوت و قد خمیده!
انتظارش را نداشتم بیش از حد فرو ریخته ام من نمی خواستم این باشم.
می طلبید که موفقیت از چشمانم لبریز شده باشد و قطره قطره بر روی زمین چکه کند ولی زهی خیال باطل!
نا امیدی؛ غم، افسوس، درد ، رنج هر کدام به نوبت صف کشیده بودند...
همراهی نبود که بخواهم دردش را تقسیم کنم.
آنکه باید می ماند رفت و آنکس که نباید می ماند در کنارم اتراق نمود...
آنچه انتظار نداشتم شد و آنچه می طلبیدم پشت به ما کرد و رفت...
اکنون از میان تپه ای سرگشتی و افسوس می نویسم...
شاید این فرصت آخر باشد آری مطمئنم دست آخر این بازیست بعد از این یا کیش و مات می شوم یا با سرباز، شاه این بازی...
دست کم با این میزان اندوه فهمیدم چشم به چشمم نباید اعتماد کند، فهمیدم اگر آنطور که می خواهند نباشی کنار گذاشته می شوی آری اینجا صحنه تئاتر است و ما بازیگران آن...
ایفای نقش بد منجر به حذف ما توسط تماشاگران می شود...
این بار فرق خواهم کرد شانس اخر است به انتظار کف زدن تماشاچیان و تشویق نمی شوم صحنه نمایش من آماده است.
صحنه تئاتر خارق العاده ای برای خود خلق می کنم آنطور که می خوام حتی بدون تماشاگر و عوامل صحنه این بار من و آیینه برای هم ایفای نقش می کنیم...
به کم قانع نخواهم شد ، سکوت نخواهم کرد، دیگر مظلوم نخواهم بود حق خود را می گیرم این دست بازی،سرخوش جلو می روم و اجازه نمی دهم کیش و مات شوم تمام مهره ها خود ما هستیم...

یا می شود بهاری ماندگار یا جهنمی سوزان...

نویسنده مبینا ترابی

مبینا ترابیانتظارسال جدیدکتاب سیگنال مرگنوشتن
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید