صدای رادیو آنقدر بلند بود که احساس می کردم در استودیو به سر می برم...
گوینده با صدایی رسا نجوا کرد و گفت:
انسان خوشبخت نمی شود اگر
برای خوشبختی دیگران نکوشد، برای همدلی و یاری به هموطنان خود بکوشید...
در لا به لای کاغذ ها دنبال قلم می گشتم که نگاه متحیر و خیره کودکم توجه م را جلب کرد.
لبخندی به چهره اش زدم که بی مقدمه پرسید:
همدلی یعنی چه؟!
صدای رادیو را تا انتها کم کردم، کاغذ ها را در رها کردم و بر روی زمین در مقابل نگاه معصومش زانو زدم و همانطور که در ذهنم به دنبال واژگان می گشتم گفتم:
ما انسان ها از همان روز که بر روی زمین آمدیم یاد گرفتیم با انسان ها همدرد بشویم.
یادت نمی آید اما من به یاد دارم که هر گاه من اندوهگین می شدم تو نیز می گریستی و هرگاه شادمان می شدم با من خنده سر می دادی.
همدلی یعنی کمک به دیگران، یعنی پا به پای آن ها مشکلات را حل کردن...
یعنی هم رزم شدن با درد دیگران، تو باید یاد بگیری که به دیگران کمک کنی، درد دیگران درد تو نیز هست، هر انسانی باید به هم نوع خودش کمک کند.
همانطور که تو خوراکی هایت را با دوستانت تقسیم می کنی، همانطور که هر گاه دوستت غمگین می شود برای شاد کردن او تلاش می کنی، همانطور که وقتی دوستت به زمین می خورد تو تکیه گاهی برای برخاستن او می شوی نوعی از همدلی است...
همدلی قلب ها را به یکدیگر نزدیک می کند و تحمل درد ها را آسان تر می سازد...
سکوت کردم، نگاه مهربانش را به چشمانم دوخت و نجوا گانه گفت:
پس من و دوست هایم همدلی را خوب یاد گرفته ایم...
سال ها گذشت،
و هنوز هم نوشته هایمان آن قدر زیبا نیست که بالای سرمان قاب کنیم...
مشق امشب هم، مثل دیشب، مثل هر شب،
دو صفحه تمیز و زیبا می نویسیم؛
"آدمی را آدمیت لازم است."
نوشته مبینا ترابی