< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>
به سمتم خم شد و با تاکید گفت:
آنا بهتره زرنگ بازی الکی در نیاری، همین الان هم آماده شو باید بریم پیش کتایون...
نیشخندی زدم که با صدای بلند خطاب به مادرجون گفت:
مهناز خانوم من می تونم با آنا برم بیرون؟
مادرجون انگار مشغول توضیح دادن بود که از آشپزخونه گفت:
البته مها جان...
نیشخندی زدم که مها بازوم رو گرفت و کشید.
با چشم های ریز شده گفت:
امروز کار بابات و آرش حل میشه...
تا آخر هفته هم سیاوش محو میشه...
اما بعدش نوبت تو هست، اگر می خوای که...
بین حرفش رفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم شال و مانتو رو تنم کردم و با گفتن خدافظ از مادرجون از خونه بیرون رفتم.
مها پشت سرم بیرون اومد.
سوار ماشین شدیم و همون راه قبلی به سمت خونه رفت.
با ترمز ماشین پیاده شدم و همراه مها داخل رفتم.
پدرام بود و کتایون خبری از پارسا نبود.
کتایون با دیدن من لبخندی زد، حرفی نزدم که گفت: بشین...!
روی صندلی نشستم.
مها هم کنارم نشست، نگاهم به کتایون بود که گفت:
اطلاعاتی که از پدرت جمع کرده بودی و آرش حذف کرده بود رو بچه ها بازگردانی کردن.
فلش مموری روی میز گذاشت و گفت:
این هم تمام اطلاعات و مدرک به اضافه چند تا فیلم هدیه از من!
نگاه سرکشم رو به چشم هاش دوختم و گفتم:
من هدیه احتیاج ندارم!
لبخند ژکوند زد و گفت:
من بدون پرداخت هزینه به کسی هدیه نمیدم!
فلش رو از روی میز برداشتم و گفتم:
این رو پیش پلیس می برم و همه چی تموم میشه!
پدرام نگاهم کرد و با اخم گفت:
این فلش فقط برای تو هستش و تو فعلا نمی تونی پیش پلیس بری!
اطلاعات داخل فلش کد گذاری شده، اگر کد رو می خوای برای جبران باید یه کاری انجام بدی!
بعد هم نیازی نیست تو پیش پلیس بری، ما خودمون این اطلاعات رو با اون ها به اشتراک می زاریم.
تو فعلا برای جبران این چند شبانه روز که زحمت کشیدیم باید دستمزد پرداخت کنی.
دندون هام رو روی هم ساییدم و گفتم:
قیمت کارتون چقدره؟!
کتایون قهقه ای زد.
_آنا این کار با پول قابل جبران نیست.
تو باید برای پیدا کردن این کد، به یه جایی بری که ریسک داره...!
با سر درگمی گفتم: یعنی چی؟!
کتایون مکثی کرد و گفت:
پدرت از تو هیچ شکایتی نکرده بود فقط سیاوش برای ترغیب تو اون حرف های چرند رو زد.
پدرت فقط به عنوان دزدی از خونشون از تو شکایت کرد.
که اون هم قبل از اینکه طلاها رو برگردونی شکایت رو پس گرفت.
اما این فلش حاوی تمام مدارک پول شویی پدرت از شرکت و کلی خلاف که حداقل چندین سال زندان داره و همچنین تمام آزار و اذیت های نازلی داخل این فلش هست.
و یه ویدیو ارزشمند تر!
با چشم های گرد شده و پر خشم نگاهش کردم که بعد از مکثی گفت:
این ویدئو مربوط به مادرت و نازلی میشه...
درست شب قبل از اینکه به کما بره این ویدیو رو ضبط کرده و خیلی حرفا زده و مطمئنم بعد از دیدنش شوکه می شی...
دنبال کلمه ها می گشتم تا یه حرفی بزنم، تا التماس کنم که بهم اون رو نشون بده اما تمام مغزم کویر شده بود.
کتایون به جلو خم شد، برگه ای رو به همراه سوئیچ ماشینی روی میز گذاشت و گفت:
نمی دونم چقدر حقایق زندگیت برات می ارزه اما اگر می خوای کد رو به دست بیاری و انتقام ناهید و نازلی رو از پدرت بگیری، روز سه شنبه ساعت دوازده نیمه شب به این آدرس برو.
کاغذ رو از روی میز برداشتم، نگاهم روی آدرس بود که ادامه داد و گفت:
تمام وسایل مورد نیازت رو داخل ماشین مها می زاریم. همچنین مختصات مکان و اطلاعات. شب تنها میری به این آدرس کد رو همون جا پیدا می کنی و در عوضش برای من یه جعبه میاری به محض اینکه از اون جا بیرون بیای من کار پدرت و آرش رو یک سره می کنم. فقط تو باید برای من اون جعبه کوچیک رو بیاری...
برای من در مقابل اون فیلم چیز خاصی نبود.
لبخندی از خوشی زدم و سوئیچ رو همراه برگه برداشتم.
اون روز من قبول کردم که وارد بازی بشم.
اما نمی دونستم وارد مرحله اول شدم و خیلی پله تا پایان بازی کثیف مونده...
♡ ?
نویسنده مبینا_ترابی
تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت میشه کپی پیگرد قانونی دارد.
دیروز از پیش کتایون اومدم خونه، قرار برای فردا شب بود.
مادرجون با پدربزرگ حرف زده و بود پدر بزرگ کلی خوشحال شد که قراره دانشگاه رو ادامه بدم.
کتاب هایی که برای آزمون رو می خواستم رو سفارش دادم.
مها بهم زنگ زد و خلاصه ای از کارهایی که باید انجام بدم رو گفت. باید شروع می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
به سمت آشپز خونه رفتم.
از یخچال آب معدنی برداشتم، نگاهم به مایا بود که آشپزی می کرد.
این دو روز با مادرجون خیلی حرف می زد اما من غیر از چند کلمه به اجبار هیچ حرفی نزدم.
می دونستم اومده تا راحت تره زیر نظر بگیره.
نیشخندی زدم و آب رو سر کشیدم.
_فردا شب من هم همراهت میام.
با حرفی که زد آب به گلوم پرید، شروع به سرفه کردم.
بدون توجه به صورت کبود شده م گفت :
اون پیر زن نیست، پس نترس...!
اخم به پیشونیم نشست که ادامه داد و گفت:
تا یه جایی همراهت هستم بعد از اون خودت باید ادامه بدی.
هیچکس بهت از طرف کتایون تماس نمی گیره، پس سعی کن تو دردسر نیفتی، چون هیچ کس نمی تونه از مخمصه فردا نجاتت بده!
اگر اون وعده ای که کتایون بهت داده رو می خوای باید جعبه رو بیاری و به من بدی!
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
چرا تو؟! مگه نباید پیش کتایون ببرم؟!
مایا بدون توجه به سمت ظرف شویی رفت و گفت :
خود کتایون گفته، الان هم دیگه تماسی از طرف اون ها دریافت نمی کنی، فقط من هستم. سعی کن همکاری کنی...
نگاه از مایا گرفتم و به اتاقم برگشتم.
حرف زدن با این دختر هیچ سودی برای من نداشت.
نگاهم رو به سقف دوختم.
مادرجون مشغول خودش بود، پدر بزرگ هم در حال انجام دادن کار های شرکت، دلم می خواست برم بهشت زهرا پیش مامان اما بابا یک کلمه هم با من حرف نزده و عجیب تر اینکه مادرجون چیزی از بابا نپرسیده که دخترش رو کجا دفن کردن!
از روی میز برگه ای که کتایون داده بود رو برداشتم.
زیر لب زمزمه کردم:
شرکت گلد سنت...
قرار نبود وارد شرکت با اون همه سیستم هوش مصنوعی بشم قرار بود به خونه رئیس اون شرکت برم.
همونطور که مها گفته خودش مسافرت رفته و نیست، من راحت می تونم وارد خونه بشم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم.
فلش رو چندین بار امتحان کردم، واقعا کد گزاری شده بود، هر کاری هم که می تونستم انجام دادم اما بازگشایی نشد.
تنها راه همین بود که اون جعبه رو بیارم و کد رو تحویل بگیرم و بابا و آرش رو به زمین بزنم.
دلم به نازلی تنگ شده بود اما نمی دونستم چطور می تونم ببینمش.
به محض اینکه بابا و آرش دستگیر بشن نازلی رو...
با به یاد آوردن سیاوش حرفم رو فرو فرستادم.
به محض اینکه بابا و آرش دستگیر بشن، نازلی رو به سیاوش که پدرش میدن و من هم باید پیش مادرجون بمونم...
اما من تصمیمم این نبود!
اگر نازلی رو ببرن چی کار کنم؟! من فقط به خاطر اون بچه نفس می کشم حتی با تمام سختی ها...