ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت هفت رمان جنایی منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت می شود، کپی پیگرد قانونی دارد.


نمی دونم چقدر بی هوش بودم، اما با حس سوزش دستم چشم هام رو نیمه باز کردم...

تار می دیدم، سرم به شدت درد می کرد.

احساس تهوع داشتم...

آهسته ناله کردم که صدای شخصی رو شنیدم که گفت: خانوم احمدی آب بیارید...

نفس عمیقی کشیدم...

زمزمه کردم و گفتم: بابام کجاست؟!

هیچ جوابی نداد که صدای دیگه ای رو شنیدم که گفت: من اینجام دختر احمق! منتظرم چشم باز کنی تا حسابت رو برسم!

چشم هام رو روی هم فشردم.

مرد خطاب به بابا گفت: آقای پارسا لطفا بیرون باشید! هنوز چیزی معلوم نیست...!

انگار بابا بیرون رفت که مرد لب زد و گفت: تو الان تو بیمارستان هستی، حالت خوب نبود...

تقریبا یک هفته می شه که بیهوش هستی...

بدنت مقاومت خوبی داره که تونستی زنده بمونی!

پلیس برای پرسیدن چند سوال پیشت میاد، فقط کافیه حقیقت رو بگی!

سرفه ای کردم و گفتم: چه حقیقتی؟

دکتر نفسی کشید و گفت: اینکه چرا خودکشی کردی!

چشم هام کاملا باز شده بودن، کمی صدام رو بالا بردم و گفتم: من خودکشی نکردم! من رو بابام مجبور کرد قرص بخورم...!

دکتر انگار کلافه شده بود نگاهش رو بهم دوخت و گفت: وقتی آوردنت اورژانس از داخل جیب لباس خودت قرص ها رو پیدا کردن و پزشکی قانونی هم تایید کرده که هیچ اجباری در کار نبوده!

الان هم باید توضیح بدی که چرا این کار رو انجام دادی!

می شنوی؟

نگاهم رو به چراغ های اتاق دوخته بودم! بابا من رو رو می کشت حتما خودش قرص رو گذاشته داخل جیبم!

با ترس گفتم: من نمی خوام مرخص بشم! میشه اینجا بمونم؟

دکتر نگاهم کرد و همونطور که به سمت در می رفت گفت: دخترم، امشب باید مرخص بشی پدرت دیگه نمی خواد اینجا بمونی... متاسفم...

و از در بیرون رفت!

چی کار باید می کردم! از ترس تپش قلب گرفتم نفس کشیدن برام سخت شده بود.

بدنم سرد شده بود، سرم به دوران افتاد...

با باز شدن در نگاهم رو به بابا دوختم که به سمتم اومد.

پوزخندی زد و گفت: نمی کشمت آناهیتا! چون شانس آوردی و آرش بهوش اومده!

اما به خاطر این تظاهرت به شدت تقاص پس می دی!

الان هم لباس هات رو بپوش، می ریم عمارت...

چشم هام رو بستم...

کاش حداقل اون آرش می مرد و دلم نمی سوخت...

خواستم حرفی بزنم که در باز شد و دو مامور پلیس به اتاق اومدن.

نگاهشون رو به من دوختن، اون مامور که مسن تر بود گفت: حالتون خوبه خانوم پارسا؟

سرم رو به نشانه تایید تکون دادم ادامه داد و گفت: برای چی دست به این کار زدید؟ از خانوادتون راضی نیستید؟ یا اینکه مشکل شخصی داشتید؟ یا مورد آزار و اذیت قرار گرفتید؟

خواستم بگم همش که بابا پرید وسط و دستی به سرم کشید و با لبخند پدرانه ای که بعد از رفتن مامان ندیده بودم گفت: ما هیچ مشکلی نداریم، دخترم به اشتباه اون قرص ها رو خورده...!

مامور نگاهش رو به من و به بابا انداخت و خطاب به بابا گفت: بهتره شما بیرون باشید...

بابا لبخند مسخره ای زد و از اتاق بیرون رفت اما نگاه هشدار آمیزش برای من زنگ خطر بود.

نگاهم رو به مامور دوختم که گفت: ما کمکتون می کنیم راست بگید خانوم پارسا...

باید می گفتم شاید اون ها کمکم می کردن...

اما...

بعدش نمی دونستم بابا چه واکنشی نشون میده!

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه بخوام به موضوع دیگه ای فکر کنم گفتم: من حالم خوب نبود از دست خودم خسته شده بودم، تصمیم گرفتم قرص بخورم تا راحت بشم، اما الان پشیمونم. بابام مقصر نیست...

من هم حالم خوبه...

مامور نگاهش رو بهم دوخت و با سردرگمی کلماتی رو داخل پرونده نوشت و گفت: باید امضا کنید...

نگاهم رو به بابا دوختم.

با عصبانیت رانندگی می کرد...

یک ساعت می شد که مرخص شده بودم.

با رضایت خودم از بیمارستان مرخص شدم.

بابا خیلی عصبی بود. نمی دونستم می خواد چه کاری با من کنه!

برام خیلی مهم نبود، بیشتر از این چه بلایی می تونست سرم بیاره! هیچی...

با ترمز ماشین داخل باغ بدون توجه به بابا از ماشین پیاده شدم.

خواستم به سمت در برم که با کشیده شدن یقه مانتوم به عقب برگشتم.

بابا با خشم به چشم هام نگاه کرد و گفت: کدوم گوری می ری دختره ی...

نیشخندی زدم که بیشتر عصبی شد با فریاد گفت: بهت می فهمونم تا تو هم مثل مادر عوضیت نشی...

حرفی نزدم که در خونه رو باز کرد و من رو به سمت اتاق برد.

تمام خدمه با ترس به صورت وحشتناک بابا چشم دوخته بودن و زیر لب حرف می زدن.

با پرت شدنم کف اتاق نگاه به بابا انداختم.

نیشخندی زد و گفت: بسه دیگه، کافیه هر چی سکوت کردم مقابل زبون درازی های تو حرف نزدم، اگر الان حسابت رو نرسم تو هم می شی مثل مامانت...!

فریادی زدم و با بغض گفتم: مامان من هیچ مشکلی نداشت! مشکل از تو بود تو که حتی نفهمیدی که دختر...

با حس شوری خون داخل دهنم، نگاهم رو به بابا که به دهنم کوبیده بود دوختم‌!

فریادی زدم و گفتم: تو فقط اون آرش احمق رو بچه خودت می دونی!

این حتی قبل از اینکه این اتفاق ها بیفته معلوم بود!

تو یه قاتلی!

تو مامان رو کشتی!

تو...!!!

دلنوشتهرمان جنایینود و هشتیاکتاب سیگنال مرگمبینا ترابی
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید