ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهارم رمان جنایی منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

با بهت از روی زمین بلند شدم و به جون در افتادم و با فریاد می گفتم: مامان حالت خوبه!

اما هیچ صدایی نمی اومد...

با صدای ترمز یه ماشین، گوشم رو به در چسبوندم.

صدای یه زن بود انگار مامان رو صدا می زد.

حال مامان بد شده بود.

خواستم بابا رو صدا بزنم اما ترسیدم که نکنه مامان رو به بیمارستان نبره!

اون شب مامان رو به بیمارستان بردن...

اما اون شب یه اتفاق افتاد که...

با باز شدن درب اتاق، رشته افکار خاطراتم پاره ‌شد!

نگاهم رو به ملیحه خدمتکاری که تازه شروع به کار، کرده بود. انداختم.

از درگاه در فاصله گرفت.

خیره نگاهش کردم که از زیر پیشبندش یه کاپ کیک در آورد و بلافاصله روی زمین گذاشت!

خواستم تشکر کنم که از جلوی چشمم به سرعت محو شد...

نیشخندی زدم! هیچ کدوم از خدمه دلشون نمی خواست با دختری مثل من که هیچ احترامی سرش نمی شه و سرکشی می کنه حرف بزنن...

سری تکون دادم، دیگه عادت کرده بودم. الان که بیست و دو سالم شده و پنج سال از اون ماجرا گذشته باید عادت کرده باشم.

با به یاد آوردن سکانس های تلخ زندگیم، به خودت جرأت می دادم مدت بیشتری زندگی کنم و بابا و آرش رو عذاب بدم.

نگاهم رو به دیوار رو به روم دوختم و بازهم دریای خاطراتم رو طوفانی کردم...

اون شب مامان رو یه زن و مرد به بیمارستان بردن...

خیلی دنبالش رو گرفتم تا ببینم حالش چطوره، اما آرش و بابا اصلا براشون مهم نبود.

بعد از اینکه مامان از بیمارستان مرخص شد دیگه ازش خبری نداشتم.

هفت یا هشت ماه شب و روز به بابا التماس می کردم تا دنبال مامان بره و اون رو برگردونه.

اما بابا! هیچ اهمیتی نداد...

خونه رو بانک مصادره کرد...

ماشین و خیلی چیزایی که داشتیم رو به جای قرض پس دادیم.

از یه خونه هزار متری به یه اتاق بیست متری رسیدیم.

اوضاعمون خوب نبود. بابا انگار از مامان خبر داشت چون یه روز اومد و گفت" همه چیز تموم شد، طلاق!"

حالم خوب نبود واقعا داغون شده بودم.

تمام خدمه رو مرخص کردیم.

بابا شرکت رو از دست داده بود تمام سهام رو سیامک دوستش برداشت و رفت.

دیگه به دست و پا زدن افتاده بوديم.

به زور کار کردن تونستم یه پولی در بیارم و یه سال دانشگاه رو به پایان برسونم.

سال دومی بود که، دانشگاه می رفتم.

روز تولدم، اردیبهشت ماه بود.

اون روز شاید بهترین روز زندگیم بود.

وقتی از دانشگاه برگشتم مامان رو دیدم!

همراه یه مرد...

خیلی خوشحال شدم که حالش خوبه!

بعد از اینکه کلی باهم خوش گذروندیم گفت " ازدواج کرده! با یه مرد پولدار!"

مامان اون روز یه حرف دیگه هم زد که باعث شد من شوک دوم بهم وارد بشه!

اون باردار بود!

ماه سوم‌ بارداریش رو می گذروند!

نتونستم چیزی بگم!

چی می گفتم؟ می گفتم اشتباه کردی؟ یا سرزنش می کردم؟!

از اون روز شوهر مامان، خرج دانشگاهم رو بی سر و صدا می داد و کمکم می کرد.

نذاشتم بابام بفهمه، اما واقعا من نمی تونستم خرج خودم رو بدم.

آرش شب ها خونه نمی اومد...

بابا هم معلوم نبود کجاست فقط هر شب با حال خراب آوار می شد روی سرم.

چهار ماه از اون روز که مامان رو دیدم گذشت!

یه شب بابا با حال خوش اومد خونه!

خیلی کبکش خروس می خوند!

وقتی پرسیدم چی شده؟! فقط گفت "همه چیز از اول زندگیمون بهتر می شه"

راست می گفت!

همه چی رو به راه شد!

انگار معجزه بود...

اما فهمیدم چی شده!

بابا تمام پول خرید این عمارت کوفتی و خیلی دارایی دیگه رو از سیامک پس گرفته بود!

اما من باور نکردم!

سیامک چطور برگشت؟!

چطور پول رو پس داد؟!

بابا دروغگوی خوبی نبود!

اما من فهمیدم از چه راهی پول و دارایی به دست آورد...

فهمیدم...

رمان جناییمبینا ترابیرمان عاشقانهنویسندگان جوانکتاب سیگنال مرگ
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید