< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >
نگاهم بهش بود!
چطور به خودش اجازه می ده با من اینطوری حرف بزنه؟
نزدیک تر شد و با نیشخند گفت: من بهت نمی گم اون دختر کوچولو کجاست! توهم نمی تونی به کیوان بگی! چون من حسابت رو می رسم.
تو فقط باید تماشا چی باشی...
بدون هیچ حسی به چشم هاش خیره بودم که محکم به شونه سمت راستم زد و گفت:
تو فقط لایق تحقیر شدن هستی.
یه بار دیگه نبینم سمت کیوان بیای فهمیدی خانوم پارسا؟!
دهنم از حرف های مسخره ش نیمه باز بود.
چطوری می تونست انقدر حال بهم زن رفتار کنه!
در ماشین رو بازکردم، خواستم سوار بشم که دستش رو روی ماشین گذاشت.
نگاهش کردم که با غرور گفت: حتی اگر در حال جون دادن بودی حق نداری سراغ کیوان من بیای. بگو که فهمیدی!
این عوضی چه فکری با خودش کرده؟!
حسابی کلافه م کرد، بهتر بود ببینه من اون موش کوچولو نیستم!
نگاهم رو بهش دوختم.
نیشخندی زدم که با تعجب نگاهم کرد. محکم با عقب هلش دادم.
چند قدم به عقب رفت.
همون نگاهی که بهم انداخت! با تحقیر سر تا پاش رو نگاه کردم گفت : دختر احمق تو فکر می کنی که...
بین حرفش رفتم و با صدای بلند گفتم:
نمی دونم چی خیال بافی کردی اما من حتی غیر اسم و فامیل اون مردک هیچی نمی دونم!
من انتظار ندارم از دهن کثیف تو بشنوم که نازلی کجاست!
محتاج حرف های اون مردک هم نیستم!
خودم پیداش می کنم!
نیشخندی زدم و گفتم: خوشحالم!
دختره یا همون اسمی که کیوان گفت، ترانه با نیشخند نگاهم کرد و گفت: خوشحالی؟!
لبخندی زدم و گفتم: آره!
چون تو، انقدر حس تحقیر و کوچیک بودن پیدا کردی که یقه من رو گرفتی تا بتونی خودت رو حداقل به یه نفر ثابت کنی!
فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! اصلا یه نگاه به خودت انداختی؟!
لبخند حرص در بیار دیگه ای زدم و گفتم:
من از شخصیتی حرف می زنم که تو ازش بی بهره ای!
در ضمن!
برای یکی خط و نشون بکش که ازت بترسه!
برای من مهم نیست خودت رو با یه موضوع دیگه سرگرم کن موش کوچولو!
با اخم و کینه نگاهم می کرد!
به جهنم! احمق فکر کرده اجازه می دم با من اینطوری حرف بزنه.
سوار ماشین شدم و بدون توجه به قیافه عصبی ش با بالاترین سرعت به سمت خونه حرکت کردم.
سرم در حال منفجر شدن بود!
کیوان می دونست نازلی کجاست!
باید به اون دختر التماس می کردم؟!
نه! احمق شدی آنا؟!
باید دستم به اون کیوان می رسید که ازش بپرسم نازلی کجاست!
اما اگر نگه؟!
اگر این دختر بره راپورت بده که من چه حرف هایی زدم؟!
اصلا بگه! مگه چی گفتم؟!
با ریموت در پارکینگ رو باز کردم و داخل رفتم.
ماشین رو پارک کردم.
با صدای موبایلم نگاهم رو به صفحه اش دوختم.
مادرجون بود...
تلفن رو جواب دادم و گفتم: بله مادرجون؟!
صدای مادرجون اومد که گفت: آنا دخترم من و پدربزرگت برای خرید ویلای جدید مجبور شدیم از شهر خارج بشیم.
خواستم بگم مایا شام برات حاضر کرده.
کلافه نگاهم رو به دیوار پارکینگ دوختم و گفتم:
باشه مادرجون مشکلی نداره فقط کی بر می گردید؟!
صدای ناواضح مادرجون رو شنیدم که گفت: نگران نباش بابات و آرش با ما هستن!
نیمه شب بر می گردیم خونه، تو راحت بخوا...
الو؟!
نگاهم رو به تماس قطع شده دوختم. از شهر خارج شدن.
چه بهتر رفتن! الان باید توضیح می دادم که چرا لباس های نامرئی خریدم!
با برداشتن کیف دستیم از ماشین بیرون اومدم...
به سمت آسانسور داخل پارکینگ رفتم.
نگاهم روی برگه چسبیده به در آسانسور خیره شد.
"کابین آسانسور موقتا مشکل داره تا صبح تعمیر میشه لطفا از پله ها استفاده کنید"
ابله ها! این همه پله باید بالا برم؟!
چاره ای نبود...
به سمت پله های اضطراری رفتم.
هنوز یه طبقه بالا نرفته بودم که تمام چراغ های داخل پارکینگ;خاموش شدن....