ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهل و هشت رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >

نویسنده مبینا ترابی رمان منجلاب خون
نویسنده مبینا ترابی رمان منجلاب خون


به هیچ قیمتی نباید اون فایل رو از دست بدم.
به احتمال زیاد اطلاعات خوبی داره...
فریادی زدم و گفتم: من هیچ چیزی ندارم که بخوام پس بدم...!
به سمتم اومد.
نگاهش می کردم که بدون توقف دستش رو روی گلوم گذاشت.
با چشم های گرد شده نگاهش می کردم.
نفس عمیقی کشید و حلقه دستش رو تنگ تر کرد.
دستم رو روی دستش گذاشتم تا عقب بکشه اما فشار دستش رو بیشتر کرد.
احساس می کردم قلبم رو مچاله می کنه.
ضربان قلبم در حال افزایش بود.
چشم هام گرد شده بودن دهنم رو باز کردم تا هوا رو ببلعم...
می خواد من رو بکشه!
ناخون های دستم رو محکم وارد دستش کردم که عقب رفت.
روی زمین با زانو فرود اومدم. 
با تمام توانی که داشتم هوا رو تنفس کردم.
پارسا عقب ایستاد.
فقط نگاهم می کرد. با تمام توانم فریاد زدم و گفتم:
دست از سرم بردار عوضی..!
به حالم توجهی نکرد و به سمتم اومد.
یقه مانتوم رو گرفت و مجبورم کرد روی پام بایستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: امشب بهت می فهمونم زودتر حرکت دادن مهره برای کیش و مات عواقب داشته باشه !
نگاهی بهش انداختم و آهسته گفتم: تو زیر دست اون زن شدی! فقط یه زندانی به حساب میای...
اون به تو هیچ کمکی نکرده...
لبخند دندون نمایی زد و گفت: تو گروه کتایون جنسیت نداریم!
با بی حالی نگاهش کردم که در ادامه گفت: پس بی جنسیت برخورد می کنم!
اخمی کردم و با تمام توانم  گفتم: یعنی چی؟!
یقه لباسم رو محکم تر گرفت.
نگاهم به چشم هاش بود که بلافاصله محکم به صورتم کوبید.
حس می کردم تمام غضروف های صورتم خاکستر شده.
از درد به خودم پیچیدم.
یقه لباسم رو رها کرد روی زمین افتادم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
فریادی زدم و گفتم: عوضی! چه غلطی می کنی؟!
روی زمین نشست، یقه مانتوم رو گرفت که باعث شد بالاتر بیام با نیشخند گفت: تو خیلی چیزا تا الان فهمیدی!
پس زنده موندن تو به هیچ درد ما نمی خوره اون هم وقتی که از بازی خارج شدی!
یقه لباسم رو ول کرد، سرم محکم با زمین برخورد کرد.
با پاش محکم به دلم کوبید.
از درد فریادی کشیدم.
بدون توجه پشت سر هم به شکم و پهلوم می کوبید.
از درد به خودم جمع شدم.
بدون توجه محکم می زد، فریادی زد و با حرص گفت: تو دختر کوچولو احمق فکر می کنی خیلی زرنگ تشریف داری!
اما تو آشغال حتی یه ذره هم درک نداری...!
به خاطر تو...!
فقط به خاطر اینکه از تو دفاع کرد همچین بلایی سرش اومد...
ضربه محکم تری به شکمم زد که به سرفه افتادم.
خون از دهنم راه افتاده بود.
به سمتم خم شد.
از موهام گرفت و به عقب کشید.
نگاه بی حالم رو بهش دوختم که فریادی زد و گفت: چقدر می تونی احمق باشی؟! هان؟!
نمی تونستم حرف بزنم، از درد ناله می کردم.
بدون توجه موهام رو گرفت رو به سمت پرتگاه پشت بوم برد.
موهام رو ول کرد، یقه لباسم رو تو دستش گرفت.
کمرم رو محکم به لبه پشت بوم کوبید.
اشک‌ از چشم هام راه افتاده بود.
به سختی می تونستم نفس بکشم.
نگاهم به ارتفاع ساختمون افتاد.
صورتم رو به سمت خودش چرخوند و با بغض و فریاد گفت: پدرام رو به خاطر اینکه از تو دفاع کرد کشتن...!


رمان منجلاب خوننویسنده مبینا ترابینویسندگیرماننوشتن
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید