مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهل و هفت رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >

مبینا ترابی
مبینا ترابی

چی معلوم میشه احمق؟!
لبم رو به دندون گرفتم با توقف آسانسور و باز شدن در نگاهم رو به بیرون دوختم.
نباید از این جا بیرون می رفتم.
نگاهم رو به پارسا دوختم که گفت: برو بیرون...!
کلافه به پشت بوم ساختمون نگاه می کردم که مچ دستم رو محکم گرفت.
فریادی زدم!
بدون توجه از اتاقک بیرون کشید و به سمت پشت بوم برد.
به اجبار وارد پشت بوم ساختمون شدم.
نگاهم به ساختمون های بلند بود.
مگه چقدر اینجا ارتفاع داشت.
پارسا دستم رو ول کرد و به سمت در رفت.
با نگاهم دنبالش می کردم.
در پشت بوم رو بست.
فریادی زدم و گفتم: هی! احمق! چیکار می کنی؟!
توجهی به حرفم نکرد.
به سمتم اومد نگاهی به چشم هام انداخت و گفت: بدون اینکه خودت رو به احمق بودن بزنی همین حالا بگو با فایل ها چیکار کردی و الان کجا هستن؟!
اخمی کردم و گفتم: من هیچ چیزی بر...
محکم شونه م رو به دیوار پشت سرم کوبید.
از درد اخمی به پیشونیم انداختم و با فریاد گفتم: من هیچ چیزی برنداش...
اجازه نداد حرفم رو بزنم محکم تر از قبل شونه م رو به دیوار کوبید.
چشم هام رو از درد به هم فشردم که فریادی زد و گفت: باید امروز بهت یه درس حسابی بدم تا فراموش نکنی وقتی قبول کردی وارد بازی کتایون بشی نباید عقب بشینی و خیانت کنی!
با نفرت به چشم هاش خیره شدم و با فریاد گفتم:
من هیچ فایلی برنداشتم، من از اول وارد این بازی کثیف نشدم فقط مجبورم کردید‌...!
پارسا با نیشخند به من خیره شد.
لبخندی زد و گفت: آنا! داری اشتباه می کنی!
قبل از اینکه مجبور بشم، اون چیزی که از لپ تاپ شرکت برداشتی رو بده!
نیشخندی زدم و گفتم: من چیزی برنداشتم!
چرا سعی داری که...
با سوزش لبم نگاه پر تنفر رو بهش دوختم!
فریادی زدم و گفتم: آشغال! چطور جرئت می کنی من رو بزني؟!
پارسا نیشخندی زد و  دوباره گفت : همین الان دست از تکرار حرف های چرند بکش و بگو با اون فایل ها چیکار کردی!
دستی به کناره لبم کشیدم.
عوضی! کمی خون اومده بود.
حرفی نزدم که کیفم رو از دستم کشید.
تمام وسایلم رو روی زمین ریخت.
مشغول گشتن بود آهسته به سمت در قدم برداشتم.
دستم رو به سمت در بردم که با شتاب از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
ترسیده به در سرد و یخ چسبیدم.
نگاه عصبی بهم انداخت.
دست به داخل جیب مانتوم برد.
وقتی دید خالی هست عصبی گفت: برای بار آخر میگم آنا! بگو با اون فایل چیکار کردی؟!
صبر کن ببینم!
این چرا داره برای اون فایل خودکشی می کنه؟!
چی داخل اون فایل هست که پارسا این شکلی شده؟!
به پارسا چه مربوط؟!
الان باید آرش سراغ من می اومد نه این!
این یعنی اطلاعات مهمی داخل فلش هست.
_ با تو هستم آنا!
دست از نطق برداشتم  با فریاد گفتم: برای بار آخر میگم اون چیزی که میگی دست من نیست!
پارسا کلافه نگاهم می کرد.
موبایلش رو از جیب بیرون کشید و به کتایون تماس گرفت.
به ثانیه نکشید که جواب داد.
پارسا با کلافگی گفت: رئیس هیچ حرفی نمی زنه، تفره می ره چیکار کنم؟!
کمی مکث کرد و بعد همونطور که به من نگاه می کرد گفت: مطمئنید این تنها راه هست؟!
مکث کرد  و دوباره گفت: اما...
انگار کتایون فریاد کشید پارسا تماس رو قطع کرد.
نگاهی بهم انداخت و گفت: این آخرین فرصت که فایل رو بهم بدی...

نویسنده مبینا ترابی
نویسنده مبینا ترابی


نویسنده مبینا ترابینویسندگینوشتنرمانرمان منجلاب خون
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید