ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهل و چهار رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >

نویسنده مبینا ترابی
نویسنده مبینا ترابی


لعنتی!
الان وقت برق رفتن بود؟!
چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و از پله ها بالا رفتم.
چرا انقدر تاریک بود؟!
نفس کلافه ای کشیدم. طبقه چهارم بودم.
حس می کردم نفسم در حال قطع شدن! قلبم به شدت تند می زد.
اضطراب گرفته بودم!
نفس عمیقی کشیدم، از تاریکی ترس داشتم اما نه تا این حد...
طبقه پنجم رو پشت سر گذاشتم. 
از تعداد پله های زیاد نفسم به شماره افتاده بود. 
وارد راهرو طبقه ششم شدم. 
کمی مکث کردم... 
با روشن خاموش شدن چراغ راهرو نور رو به سمت چراغ گرفتم.
خاموش شد!
جلو رفتم که با گیر کردن پام به چیزی محکم روی زمین افتادم!
سرم به زمین سرد و سرامیکی بر خورد کرد!
دستم رو روی سرم گذاشتم، این چی بود دیگه!
با تکیه به زمین جام بلند شدم.
موبایل رو برداشتم لعنتی صفحه ش ترک خورد!
موهام که پراکنده روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم.
خواستم برم، که یا لحظه مکث کردم!
من پام به چی گیر کرد؟!
بزاق  دهنم رو فرو فرستادم.
لبم رو به دندون گرفتم، صدای تپش قلبم رو می شنیدم!
نفس عمیقی کشیدم و چراغ قوه رو روی زمین انداختم.
با دیدن جسم خونی روی زمین شوک زده دستم رو روی دهنم گذاشتم.
می خواستم فریاد بزنم اما صدام خفه شده بود...
دست هام شروع به لرزیدن کرد موبایل از دستم افتاد.
روی زمین زانو زدم.
با دیدن  جسم خون آلود پدرام! بدون مکثی فریاد های متوالی زدم... 
فریاد دیگه ای زدم و گفتم: کمک... 
کسب اینجا هست؟! 
اشک‌ هام از چشمم سر ریز شد! 
آروم باش آنا! آروم باش... 
سرم رو روی قفسه سینه ش گذاشتم. 
چیزی حس نمی کردم...!
مرده؟! دندون هام از ترس به هم می خوردن! 
نگاهم به دست های خونی و لزجم افتاد. 
حتما مرده...! 
با ترس موبایل رو برداشتم و با پلیس تماس گرفتم. 
جواب دادن با صدای لرزون  و گریه گفتم: یه نفر! اینجا مرده! 
کشتنش! 
صدای پشت خط رو می‌شنیدم که می گفت: لطفا آروم باشید و آدرس رو بدید... 
بدون مکث آدرس رو گفتم...
موبایل از دستم افتاد. نگاهم به صورت خونی پدرام خیره بود. 
دست هام می لرزید. 
چراغ های داخل راهرو بی وقفه روشن و خاموش می شدن. 
به لکنت افتاده بودم. 
دستم رو به سمت پدرام بردم قبل از اینکه دستم بهش برخورد کنه دهنم از پشت سر توسط یه پارچه پوشیده شد.
تقلا کردم اما با حس سرگیجه شدید محکم روی زمین افتادم و چشم هام بسته شدن...

با سردرد شدید چشم باز کردم.
سرم به شدت گیج می رفت، احساس تهوع داشتم.
با به یاد آوردن جسم خونی پدرام، نگاهم رو به اطراف دوختم.
داخل اتاقم بودم!
یعنی چی؟! نگاهم به پنجره افتاد! نور خورشید اتاق رو روشن کرده بود!
پدرام؟!
با تمام توانی که داشتم از روی تخت بلند شدم، پام به شدت درد می کرد احساس می کردم فلج شدم.
به سمت در رفتم، قبل از اینکه دستم به سمت دستگیره بره، در باز شد.
نگاه متعجبم رو به مایا دوختم.
لبخندی زد و گفت: صبحانه آماده ست لطفا بیاید خانوم و پدر بزرگ تون منتظر شما هستن.
هی! این چی می گفت؟!
خواست بیرون بره که مچ دستش رو محکم گرفتم.
نیم نگاهی بهم انداخت که گفتم: چه بلایی سر پدرام آوردید؟!
لبخند دندون نمایی زد و با صدای تقریبا بلند گفت: بله خانوم، پدرتون و برادرتون دیشب وقتی دیدن خواب هستین رفتن.
مچ دستش رو بیشتر فشار دادم و گفتم: همین الان دهن باز کن و بگو پدرام کجاست؟! چه بلایی سرش آوردید؟!
نیشخندی زد و بلند تر گفت: بله ناهار هم همون غذایی که دوست دارید آماده کردم.
عوضی!
نگاه عصبیم به چشم هاش بود که صدای مادرجون اومد گفت: آنا؟! دخترم؟! بیا عزیزم باید بری سرکار، بیا صبحانه بخور...
دندون هام رو روی هم ساییدم.
مایا نیشخندش رو بیشتر کرد، دستش رو از دستم بیرون کشید و به سمت آشپزخونه رفت.
پشت سرش راه افتادم.
به سمت میز رفتم و بعد از صبح بخیر گفتن روی صندلی نشستم.
نگاهم به بخار چای بود که پدربزرگ گفت: آنا؟! درسته که دوست داری زودتر بری سرکار اما با این لباس ها؟!
نگاهم رو به مانتو دیشبم دوختم.
هنوز تنم بود...
حرفی نزدم، حس کردم که مادرجون و پدربزرگ آشفته نگاهم می کنن.
حرفی نزدم و صبحانه رو تو سکوت...! من که غیر از يه جرعه چای چیزی نخوردم...!
بدون توجه به بقیه به سمت اتاقم رفتم. 
 دوش گرفتم تا سرحال بشم...
دیشب چی شد؟! چرا من تو اتاقم بودم؟!
سرم با شدت درد می کرد.
با با یاد آوردن جسم خونی پدرام حالم بدتر می شد.
لباس هام رو با یه دست مانتو کتی و شلوار پارچه ای عوض کردم.
کیف دستیم رو برداشتم.
از اتاق بیرون رفتم. مادرجون و پدربزرگ نگاهی به چهره بی حال و گرفته من انداختن.
پدربزرگ به سوئیچ روی میز اشاره کرد و گفت: بردار بدون ماشین نرو...
لبخند بی روحی زدم و با برداشتن سوئیچ از خونه بیرون رفتم.
وارد آسانسور شدم.
نگاهم به خانوم میان سالی که داخل آسانسور بود افتاد. با به یاد آوردن دیشب لبخند مصنوعی زدم و خطاب بهش گفتم: عذر می خوام...
نگاه از آئینه آسانسور گرفت و بهم دوخت که در ادامه گفتم: عذر می خوام آسانسور کی درست شد؟!
لبخندی زد و گفت : عزیزم هیچ موقع اینجا آسانسور خراب نمیشه، مها خانوم همیشه حواسش هست. پس نگران آسانسور نباش چون...
بین حرفش رفتم و  با تعجب گفتم: هیچ وقت آسانسور خراب نمیشه؟!
زن لبخندی زد و گفت: نه خانوم، مشکلی پیش نمیاد به خاطر اینکه اینجا تعداد طبقه بالاست حواس نگهبان ها هست...
آسانسور خراب نبوده؟!
با باز شدن در، از آسانسور بیرون اومدم.
به سمت ماشین پدربزرگ رفتم.
نگاهم به در آسانسور داخل پارکینگ افتاد.
نزدیک شدم.
دستی به جای کاغذی که دیشب چسبونده بودن کشیدم.
هیچ برگه ای نبود...!
نیشخندی زدم.
خواستم برم که یه حسی متوقف کرد.
داخل آسانسور رفتم و طبقه پنجم رو زدم.
با توقف آسانسور از کابین بیرون اومدم.
به سمت در آهنی پله های اضطراری رفتم.
چراغ ها به محض ورود من روشن شدن.
به سمت جایی که دیشب پدرام روی زمین افتاده بود رفتم.
صد البته که از جسم خونی پدرام خبری نبود!
نیشخندی زدم! خواستم برم که نگاهم به قطره خشک شده خون روی زمین افتاد...!
روی زمین زانو زدم.
می ترسیدم دست بزنم.اما چاره ای جز این نبود.

نویسندگیمبینا ترابینوشتنرمان منجلاب خونرمان
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید