مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

پیش از مرگ می نویسم...

سرزمینم
سرزمینم


یادداشت نویسنده:

صدای ضجه های شهر امانم را بریده است...

شهر فریاد می زند یا مردم...؟

در اعماق تاریکی و بی خبری سقوط کرده ایم از حال یکدیگر بی خبر...

آسمان گرگ و میش و باران قطره به قطره سر به بالین زمین می گذارد. گویا آسمان هم دلش گرفته است و زجر می کشد.

صدای شکستن و خرد شدن تک تک قلب ها و حتی سنگ ترین قلب ها را با گوش دل می شنوم.

با خود و اطرافیان مان چه می کنیم؟

می دانم؛ از بدو تولد گرفته تا وداع با زندگی احساس طرد شدن و درک نشدن را همراه خود داریم.

می دانم شکوفه لبخند بر روی لبت فریاد هزاران غم و درد را می زند.

می دانم بغض های فرو فرستاده از تعداد پلک زدن هایت بیشتر شده است.

می دانم گاهی به این فکر می کنی که زندگی را ترک کنی؛ تمام احساست را درک می کنم.

من اکنون احساس آن پیر مرد میانسال را دارم که چشم انتظار دیدار فرزندانش چشم به در جان سپرده است.

احسان آن مادر که فرزند خود را در ماه نهم حمل از دست داده است؛ احسان آن دختر و پسر نوجوان که درک نمی شوند و خرد می شوند.

احساس آن فرد که به چشم جان دادن و نفس های آخر خانواده اش را دیده است.

احساس آن فرد که با جرقه ای از گرفتن جان خود دست کشیده است اما نا امیدی همان امید، جان و روحش را تسخیر کرده است.

احساس آن فرد سردرگم در زندگی را دارم که به تنفر از خود روی آورده است...

احساس تلخ و کشنده تمسخر شدن ...

می خواهم صادقانه بگویم می دانم منشا تمام درد ها و زجر ها و طرد شدن هایت چیست...

تمام این دردها و زجر ها نشات گرفته از طرد شدن و سرکوب خود واقعی مان است.

چشم هایت را ببند و نگاهی به آن فرد گمشده در کنج ذهنت بینداز دستش را بگیر و از تاریکی بیرون بیاور...

او سال هاست که می خواهد فریاد بزند و بگوید " آری من این هستم نه بیشتر از شما و نه کمتر" بگذار فریاد ها و حرف های ناگفته تو را بزند.

برای چه خودت را سرکوب می کنی...؟

فقط یک بار این فرصت را داریم که زندگی کنیم؛ کمی فکر کن آیا یک بار زندگی کردن و داشتن این فرصت ارزش درد کشیدن را دارد؟

می دانم که گاهی فریاد بر می آوریم و خطاب به آفریدگار خود می گوییم" برای چه من؟ چرا باید زندگی من اینگونه می شد؟ " صبر کن...

اگر اشک نبود؛ لبخندی هم در کار نبود اگر یاس نبود؛ امیدی هم وجود نداشت...

به چرخه گردش زمین و روزگار ایمان بیاور. گاهی می خندی و گاهی اشک می ریزی گاهی موفق می شوی و گاهی شکست می خوری...

سیاه نباشد سفید نیست... شب نباشد روزی هم در کار نیست...

تنها راه برای داشتنن زندگی خوب درک کردن خود و مشکلات مان است...

برای یک روز هم که شده دست از طرد کردن و شماتت خود و زندگیت بردار؛ برای دقایقی درد ها و شکستن های زندگیت را بپذیر...

در همان لحظه احساس خوب و رضایت را درک خواهی کرد. فقط کمی به این جمله اعتماد کنید و پذیرای درد های زندگی...

جملات انگیزشی فقط روز های زندگی را می سازند اما پذیرش واقعیت و کنار آمدن و هم قدم شدن با مشکلات دنیا را می سازد...

از خودم شروع می کنم؛ از خودت شروع کن...

من با تاریکی لذت بخش دردهای زندگی ام هم قدم می شوم و تا طلوع خورشید همراهی اش می کنم.

در کنار پذیرش حرکت کن ما انسان ها رونده هستیم و احساس کمال جویی ما سیری ناپذیر اگر درد ها را دوست خودت تلقی کردی و شروع به حرکت...

موفقیت در زندگی خودت را تبریک می گویم...

موفقیت در داشتن خانه های گران قیمت و انگشتر با نگین الماس و لباس هایی با قیمت چند صد دلاری نیست...

موفقیت در داشتن نامت که بر سر زبان ها بیفتد نیست...

موفقیت پذیرش در بهترین دانشگاه و بهترین رشته نیست. موفقیت در داشتن آهنی که حتی تلفظ نامش برای خودت سخت باشد نیست...

موفقیت این است که بدانی چه از زندگی می خواهی؛ موفقیت لبخند های رضایت بخش خانواده و احساس خرسندی از خودت است.

بگذار رو راست بگویم؛ حتی اگر ذره ای اعتقاد به آخرت نداشته باشیم همه ما این را می دانیم که بالاخره خواهیم مرد و وداع با دنیا پایان کار نیست...

خانه لوکس ؛ مدرک دانشگاهی و یا هر چیز دیگر نجات دهنده تو نمی شود.

تنها انسان شریف بودن روشنایی جاده تاریک زندگی ات می شود.

اگر بر طبق جملات انگیزشی و موفقیت ها و دستاورد های بی پایان رویایی پیش برویم و چشم به واقعیت دنیا ببندیم باید نطق کنم و بگویم همه ما به موفقیت کشوری و یا جهانی نمی رسیم.

عده ای پزشک می شوند و عده ای بیمار، عده ای رئیس و عده ای کارمند؛ عده ای پادشاه و عده ای مطیع...

بهتر است موفقیت در یکسان بودن تمام انسان ها دیده شود.

موفقیت بی پایان این است که بزرگی و انسان بودن از چهره ات ببارد و نه از نیش خند گوشه لبت هنگام چشم دوختن به زیر دست هایت...
شعار نمی دهم اما برای مدتی پذیرای مشکلات زندگی باش و آن فرد طرد شده درونت را بیدار کن...

خودت را دوست داشته باش؛ دردهایت را بپذیر؛ به جلو حرکت کن؛ آنگاه تمام آرزوهایت به حقیقت می پیوندد.

امیدوارم خود واقعی مان را بیابیم؛ برای نگاه هایمان شرافتمندی وانسان بودن خواستار هستم...

اندکی مهربانی ؛ لبخند و حقیر نشمردن دیگران قطره ای از اقیانوس وجودت کم نمی کند.

نویسنده مبینا ترابی

موفقیتمبینا ترابینویسندهرمان منجلاب خونکتاب سیگنال مرگ
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید