moeinnazari
moeinnazari
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

اشتباهی فراموش کردی


 pixle art در خودش حرفایی داره
pixle art در خودش حرفایی داره


یادمه چند سال پیش می خواستم داستانی در مورد یک مرد بنویسم که از زندگی و کارش همچی دل خوشی نداره.عزمشو جزم کرده بود تا از کارش استعفا بده و یه زندگی جدید شروع کنه. سرپرست بخشی که در آنجا کار می کرد، تغییر رفتار کارمندش توجه اش رو جلب می کنه.ازش می خواد تا در بخش دیگری مشغول به کار بشه.برای یه دوره موقت.مرد با اکراه قبول می کنه. همان روز اول که مرد وارد بخش جدید می شود، از قصد سرپرست آگاه می شود. یک کارمند دیگر کاملا شبیه به او در این بخش مشغول فعالیته.

مرد و کارمند از لحاظ فیزیک بدنی کاملا برابر بودند.مدل مو ، رنگ پوست، حتی لباس هاشیان شبیه به هم بود.به جز یک مورد. این کارمند شبیه به مرد قصه ما دستکش دستش بود.یک نکته جالب دیگه هم اینکه فقط این مرد می دونست که این کارمند شبیه به اونه و اون کارمند همچین حسی رو نداشت.

مرد تمام مدت که اونجا کار می کرد، سعی می کرد این حس کنجکاویش نسبت به کارمند رو بروز نده.اما فقط چند روز تونست جلوی خودش را بگیرد.کار به جایی کشید که زودتر از محل کار خارج می شد تا بتواند اورا تعقیب کند.

در کمال تعجب او همان مسیری را برای رفتن به خانه اش انتخاب می کرد که مرد سالهاست برای رفتن به خانه خودش استفاده می کرده.اما متاسفانه موفق نشد خانه آن کارمند را پیدا کند. مرد در یک مجتمع مسکونی زندگی می کرده با صدها آپارتمان در بلوک های مختلف .از آنجا که سعی می کرده فاصله اش را با کارمند حفظ کند دقیقا نمی دانست کارمند وارد کدام بلوک شده و کجا زندگی می کند.

این مرموز بودن و عجیب بودن اتفاق برایش سوال بزرگی بود. در یکی از شب هایی که او را تعقیب می کرد، کارمند به رستورانی نزدیک محل کارش رفت.

مرد این رستوران را می شناخت .سال های اول شروع کارش به این رستوران زیاد می آمد ولی خودش هم نمی دانست چرا دیگر به اینجا نیامد. کارمند در داخل رستوران مرد را دید. از او خواهش کرد تا اگر اشکال ندارد شام را با هم بخورند. مرد هم قبول کرد. این بهترین فرصت برای مرد بود تا سوالاتش را بپرسد.در مورد کار و پروژه های جدید صحبت کردند .مرد کمی از تجربه هایش در محل کار گفت .حین صحبت چشمانش میان صورت و دست های کارمند جابجا می شد. این سوال را نپرسید که چرا همیشه دستکش می پوشی؟ صحبت هایشان از کار که تمام شد. کارمند کمی به دوردست نگاه کرد، چند نفس طولانی کشید . یکم از قهوه خورد .دستکشش را از دستش بیرون کشید و رو به مرد گفت:" خواهش می کنم اینقدر من رو تعقیب نکن."مرد چشمانش کمی به دست مرد قفل شده بود و بعد به گونه ای که احساس شرم و ناراحتی داشته باشد، سر خود را پایین انداخت. دو انگشت از دستان کارمند قطع شده بودند.مردی چیزی برای گفتن نداشت. دست تو جیب کتش کرد و کمی پول در آورد. گارسون رو صدا زد.

ولی نه، مگر اول نباید پول غذا را حساب کنند بعد بنشینند پای میز؟ اگر غذا خوردند پس چرا اون کارمند قهوه داشت می خورد؟ تو کدوم رستوران تو می نشینی غذاتو سفارش می دی حالا با قهوه کنارش ، بعد گارسون رو صدا بزنی تا فیش رو بیاره. اصلا چطوری می رن رستوران؟ یعنی آداب رستوران رفتن چیه ؟ گارسون میاد پیشت؟ یا تو باید بری صندوق، کارت بکشی، فیش تهیه کنی؟ بعد حالا که اینا دونفر بودند هرکس دنگ خودش رو میده؟ یا این مرد از روی رفاقت غذا و قهوه اون رو هم حساب می کنه.



این ها دیگه جز داستان نیست.ماجرا از این قراره خیلی سال پیش می خواستم یک داستان شبیه به همین اتفاق بنویسم. داستان مردی که از کارو زندگیش راضی نیست. یک نفر شبیه به خودش را می بیند و اورا تعقیب می کند و متوجه می شود بر عکس خودش آن فرد زندگی کاملا راضی است. در نهایت این راز دستکش را پیدا می کند و دیدش نسبت به زندگی تغییر می کند. و با خودش قول می بندد دیگر اینقدر نالان نباشد.

ولی مشکل اصلی این بود که بلد نبودم جمله بسازم. یعنی نمی دونستم باید چی بنویسم. با توجه به سریال هایی که تلویزیون پخش می کرد باخودم گفتم حتما محیط های کاریش اینطوری باید باشه.تو یک سرپرست داری ، اون تو رو منتقل می کنه و با کارمند جدید آشنا میشی.خب خیابون رو چطوری توصیف کنم؟ این رو هم بلد نبودم.اصلا توصیف نمی دونم یعنی چی؟خلاصه خیابون رو حذفش کردم.

باخودم گفتم این ها یک جا باید با همدیگر صحبت داشته باشند و یجوری آخر داستان باشه.گفتم پس باید تو مغازه اسباب بازی فروشی این ملاقات صورت بگیره.خب چرا اسباب بازی فروشی؟ صد نوع مغازه وجود داره. بقالی چطوره؟ بعد کمی فکردم ، در بقالی یک نفر هم به زور جا میشه.از بین کتابخانه و رستوران دومی رو انتخاب کردم.چون به هرحال ادب حکم می کنه تو کتابخانه صحبت نکنیم. و مشکل همین جا بود. دقیقا چطوری میرن رستوران؟ تو بعضی سریال ها مدیره به منشی می گفت برای شام میز رزرو کن. مثلاً برای سه نفر.یا می گفت در فلان هتل میز رزرو کن. مگر هتل برای خوابیدن نیست.

تو بعضی فیلم ها دیده بودم رستوران هایی که پنجره های بزرگ و آفتابگیری دارند، میری پشت صندلی می نشینی. بعد یک پیشخدمت با یک کتری قهوه میاد میگه قهوه میل دارید یکی از اون دونفر میگه اره. اون یکی هم میگه کجا می تونم تلفن بزنم.دیگه بعدشو نشون نمیداد که پول غذا رو بعد از میل کردن پرداختند یا قبلش .

این سوال پیچ کردن خودم تو بدوی ترین سوالات باعث شد به کلی قید نوشتنشو بزنم .ولی خب نمی تونی چیزی رو فراموش کنی.منم دقیقا یادم نیست چطور بهش فکر نکردم، نه این که فراموشش کنم.


داستان کوتاهداستاننویسندگیخاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید