moeinnazari
moeinnazari
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خنده دار

شاید اشتباه باشه، ولی من چند تا چشم هم می بینم
شاید اشتباه باشه، ولی من چند تا چشم هم می بینم


عجیب به نظر میاد. ذهنم برای خودم لطیفه و جوک های خنده دار تعریف می کنه تا خندم بگیره.وقتی به قهقهه می افتم،به دور و برم نگاه می کنم و چیزی جز چهار تا تیر تخته و دیوار گچی نمی بینم.این بهم کمک می کنه یا داره بدترم می کنه؟

بخشی از ذهنم می تونست استند آپ کمدین معروفی بشه.آنقدر که مردم بلیط های اجرامو پیش فروش کنند.اجرا پشت اجرا .تمام رکوردها رو می شکنم.تو یکی از اجراها چند آشنا میان حاضرین سالن می بینم.هم من آن ها را می شناسم ،هم آن ها منو. ولی نه، من فکر می کنم آن ها منو می شناسند.

دیگه نمی تونم داستان خنده داری تعریف کنم.چیزی خنده داری وجود نداره.همه چیز جدی و خشک به نظر میاد.همه جا سنگین و گرفته است.اجرا رو نیمه تموم رها می کنم و راهمو به ناکجا آباد ادامه میدم.

به اتاق همیشگی ام می رسم.یه پشتی قرمز رنگ کنار دیواره .چند برگ کاغذ هم روی زمین.همان جا میان کاغذ ها می نشینم تا آن آشناها از سالن خارج شوند.مردم عصبانی و ناراضی سالن رو ترک می کنند.مردمی که هرگز وجود نداشتند .اجرایی که شروع نشده بود ،تمام شد. آن آشناها وجود داشتند؟

بقیه ساعت های روز رو به این سوال فکر می کنم تا زمانی که تشنه ام بشه یا مجبور باشم برم دستشویی. هرازگاهی یه نگاه به سالن میندازم و می بینم هنوز آشنا ها سرجاشون نشستند. همین روال ادامه داره تا چشمام خسته بشن و خوابم ببره.

صبح بیدار میشم. سالن خالیه خالیه. خیلی نمی گذره ،وسطای روز، ذهنم یه داستان خنده دار برام تعریف می کنه.

داستان کوتاهدلنوشتهاضطراب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید