بعد از مدتها بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم..
رفتم سمت باجه تلفن، تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم..
_ الو، بفرمایید
سکوت کردم، صداش هنوز تغییر نکرده بود، همان صدای همیشگی با همان آرامش، تلفن را گذاشتم. کنار باجه قدم میزنم، آدمها پشت سرهم میآیند و تماس میگیرند بعد هم میروند اما من هنوز کنار باجهام، خیره به تلفن.... باز تلفن را برمیدارم اما دستانم یخ زده حتی اگر یخی دستانم را متوجه نشود لرزش توی صدایم را میفهمد...باز تلفن را گذاشتم نه اینگونه نمیشود.... بیخیال اصلا چرا زنگ بزنم؟ اصلا چه دلیلی دارد با او صحبت کنم ...
چند قدمی از تلفن دور شدم اما باز برمیگرشتم و ته دل میگفتم بگذار تماس بگیرم، بگذار بشنوم صدایش را، دوباره باز گشتم و تلفن را برداشتم، سیم تلفن از لرزش دستانم میلرزید.... توی اون ظهر سوزان و گرمای طاقت فرسای تابستان مثل بید مجنون به خود می پیچیدم و تمام بدنم مثل یخ سرد شده بود... بالاخره با هر زحمتی که بود دوباره شماره را گرفتم... بوق خورد خودم را آماده کرده بودم، تا گفت:(الو) سریع جواب بدهم:(سلام، خوبی) اما گوشی تلفن در دستانم شروع به جیغ زدن کرد... بوقی ممتد ... جواب نداد، جواب نداد... تلفن را یک بار دیگر برداشتم انگار با جواب ندادنش انگیزه ام بیشتر شده بود و ترسم فرو ریخته بود دوباره شمارهاش را گرفتم....بوق خورد...
_ الو
سکوت کردم زبانم باز نمیشد
_ الو بفرمایید
با تمام ترس و دلهرهای که داشتم و با همان صدای لرزان گفتم:( میشود کمی با هم صحبت کنیم؟؟) دلم برای خندههای پشت تلفنت تنگ شده است.....
محدثه خلیلیان