فلاسک و سبد حاوی لوازم ناهار را داخل صندوق گذاشت و با تمام قوا در را طوری بست که صدایش میتوانست گوش فلک را کَر کند که البته فلک هدفون گذاشته بود و نشنید. بعد رفت برای بار سوم شیرهای گاز را چک کرد، فلکه آب را بست و در نهایت کلید را انداخت و در را قفل کرد. پشت فرمان که نشست یک نفس عمیق کشید و یک «به امید خودت» گفت و استارت را زد و ما راهی سفری طولانی برای مدتی کوتاه! شدیم. احتمالا یک هفته سفر در عصر جدید!
عصر قدیم همین عصری است که در آن هستیم و عصر جدید، عصری است که احتمالا هیچ وقت در آن نباشیم. عصری که در آن آب که سرپایین بره قروباغه ابوعطا میخواند، ماستهایش سفید است، برای افزایش سرعت باید پا را از روی پدال برداشت، اگر لاستیک ماشین بادش کافی باشد باید تعویض کرد و یک لاستیک پنجر ایرانی کر و کثیف انداخت تا بالاخره ماشین حرکت کند.
برای اینکه یخ مسافران بشکند راننده شروع میکند از هوای خوب تعریف کردن، تک نفر صندلی عقب هم تایید میکند که بله اگر بقیه بروند شهر خودشان، این شهر هوایش پاک پاک میشود. بعد خودش را میان دوصندلی جلو میآورد و با حالتی خودمانی میگوید:«کابل اِی یو ایکس را بزن به ضبط، آهنگ گوش کنیم.» دستم را دراز میکنم تا کابل را بگیرم و بعد با اندکی دقت محل ورود سری کابل را پیدا میکنم و در نهایت ماموریت پایان مییابد.
برخلاف انتظارم، آهنگ مورد نظر چندان بد نبود یعنی اصلا بد نبود. قطعه زمستان از افشین مقدم!
کم کم داریم بافت شهری عصر قدیم را کنار میزنیم و وارد هوای آزاد عصر جدید میشویم. البته هنوز خیلی راه است خیلی.
همه در کفِ آهنگ هستیم و زیر لب زمزمه میکنیم، «چه سخته مرگ گل برای گلدون ...».
ادامه دارد...