Mohammad Ghodsian
Mohammad Ghodsian
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

حقیقتِ واقعیت یا واقعیتِ حقیقت ؟

دو جوان با سطح هوش یکسان وارد دانشگاه میشن. هر دو برای اینکه افتخار خانواده باشن تلاش میکنن و ترم اول برترین نمرات ممکن رو کسب میکنن. و هردو با مهمترین شخص زندگیشون تماس میگیرن و وضعیتشون رو اعلام میکنن.
اولی جوابی که میشنوه افتخار و شوق و لذته، و احساس با ارزش بودن بهش دست میده.
و جوابی که دومی میشنوه: خب که چی! من سرم شلوغه! واسه همین چیز بی ارزش به من زنگ زدی؟
فک میکنین چه اتفاقی میفته؟ شخص اول تلاشش رو ادامه میده و دانشمند میشه. و شخص دوم معتاد شده و بعد از چند ترم اُوِردوز میکنه و میمیره!

خیلی شبیه قصه ها و داستانا بود؟ شُعاریه؟ تفکر، خنده، تعجب، چه حسی دارین؟
حالا میخوام بگم که اسم شخص دوم "جان" هست و داستانِ مربوط به جان اتفاق افتاده! بله، جان با دنیایی از انگیزه شروع میکنه، و وقتی پدرش اون جواب رو بهش میده، دنیا روی سرش خراب میشه، و در نهایت مرگ! یه حرف، یه نگرش، یه برداشت، میتونه زندگی ببخشه یا منجر به مرگ بشه. برای چی این داستان رو گفتم؟ منتظرین چه چیزی نصیبتون بشه؟ بریم ببینیم هدفمون چی بوده و هست.

خیلی خلاصه و سریع:

  • حقیقت چیزیه که واقعاً هست
  • واقعیت چیزیه که ما از حقیقت برداشت میکنیم

اِاِاِ، چی شد؟ حقیقت چیزیه که "واقعاً" هست؟ کلمه ی "واقعاً" مگه یجورایی مترادف واقعیت نیست؟ توی تعریف حقیقت از واقعیت استفاده میکنیم؟ بالاخره حقیقت یجور واقعیته یا واقعیت یجور حقیقت؟

تعریف درست تر اینه:

  • حقیقت، هست
  • واقعیت، برداشتِ هر کسی از حقیقته

اما یه سوال، از کجا میشه فهمید چه چیزی هست و حقیقت چیه؟

این بیت از مولانا رو بخونیم:

من آن نیم که تو دیدی، چو بینی ام نشناسی
تو جز خیال نبینی، که مست خواب و نعاسی

و این شعر هم که به خیال تأکید داره:

آدمی را فربهی است از خیال
گر خیالاتش بود صاحب جمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
می گدازد همچو موم از آتشی

این شعر از مثنوی رو هم بخونیم:

پنج حس با همدیگر پیوسته اند
زانک این هر پنج ز اصلی رسته اند

از این قبیل اشعار خیلی زیاد هستن.

بذارین اینجوری ادامه بدیم که از نگاه بعضیا این دنیا تماماً بستگی به نگاه و دید و بینش ما داره!

یه مثال بزنیم.

یه سوسک رو تصور کنین
خوندن و تصورِ این کلمه چه حسی به شما داد؟ چِندِش، ترس، غذا، ...
هر کدوم از این حس ها ممکنه برای هر کسی بوجود بیاد! سوسک همون سوسکه ولی یکی میترسه، یکی چندشش میشه، یکی هم اون رو میخوره!

یه مثال دیگه. سرما و گرما.
بعضیا توی محیط گرم رشد میکنن و بعضیا توی محیط سرد. سرما و گرما کاملاً نسبی هستن، بعضیا توی سرما نمیتونن زندگی کنن و بعضیا توی گرما. از نظر اندازه گیری، دمای یه محیط یه عددی رو نشون میده، ولی هر کسی برداشت مختلفی از اون دما داره و اینکه اون دما مناسبه برای زندگی یا نه. بعضی از موجودات مثل گیاها توی سرما زنده نمیمونن و بعضی از جاندارا یا گیاها باید دمای محیطشون پایین باشه.

و مثال آخر. خورشید.
خورشید هست یا نه؟ از کجا میدونیم که هست؟ از اونجایی که بهمون نور و گرما میتابونه. من کاری ندارم که جز ما موجود دیگه ای بیرون از کره ی زمین زندگی میکنه یا نه، ولی اگه فرض کنیم ما توی یه کهکشان دیگه باشیم و هیچ وسیله ی نجوم و تلسکوپی نداشته باشیم چی؟ آیا از اونجا هم میشه مفهوم خورشید رو درک کرد؟ یا حتی اگه بشه با تلسکوپ یا هر چیز دیگه ای از اونجا خورشید رو دید، برداشت از خورشید چیه؟ تا زمانی که چیزی شبیه خورشید نشناسیم یا اطرافمون ستاره ای مثل خورشید نباشه، آیا احساسی که مردمِ زمین دارن رو میشه داشت؟

سه تا مثال دیدیم. توی مثال اول ما متوجه شدیم یسری چیزا هستن که هر کسی نسبت بهشون یه احساسی داره، پس هر کسی با توجه به برداشتی که از اطرافش داره نسبت بهشون احساسی پیدا میکنه
توی مثال دوم متوجه شدیم یه چیز ثابت (مثل دما یا درجه حرارت) برای بعضیا حکم مرگ داره و برای بعضیا حکم زندگی. در صورتی که اعتقادمون میگه درجه حرارت یه کمیت ثابته، و خوب یا بد بودنش رو خودمونیم که تعیین میکنیم
و توی مثال سوم متوجه شدیم این ما هستیم که به یسری چیزا مثل خورشید مفهوم میبخشیم. این ما هستیم که برداشتمون رو نسبت به خورشید داریم. یه مثال دیگه بارون هست. بارون برای بعضیا لذت بخشه و موجبِ رشدِ بیشترِ زمینای زراعتی، و برای کسی که داره بادبادک هوا میکنه ناراحت کننده، در صورتی که بارون بارونه!

دیدین؟ متوجه شدین چی شد؟ این ما هستیم که از بچگی و حین بزرگ شدنمون نسبت به همچیز دیدی پیدا کردیم که این دید میتونه بخاطر تربیت، فرهنگ، تجربه یا هر عامل دیگه ای بوجود اومده باشه. هر کسی با زاویه دید خودش همچیز رو میبینه.

بذارین یه مثال دیگه بزنیم. یه قرار ملاقات با دوستتون گذاشتین و اون نیومده، وقتی هم بهش زنگ میزنین یا خاموشه یا در دسترس نیست. چه برداشتایی ممکنه پیش بیاد؟:

  • احتمالاً مشکلی براش پیش اومده، هر زمانی که بتونه من رو مطلع میکنه
  • عجب نامردیه، منو سر کار گذاشته. با این کارش قصد بی احترامی به من رو داشته
  • نکنه تصادف کرده یا اتفاق بدی براش افتاده؟ باید زنگ بزنم بیمارستانا و پزشکی قانونی

فارق از اینکه دلیل بیخبری از اون شخص چیه، این برداشتای ماست که احساس و حال ما توی اون لحظه رو مشخص میکنه. اینجا نمیدونیم حقیقت چیه، ولی واقعیت، برداشتِ ماست. و از نظر هر کسی واقعیت اون چیزیه که خودش برداشت میکنه!

و باز هم یه مثال دیگه. نور و تاریکی. اگه کسی از بچگی توی تاریکی بزرگ بشه، چه حسی نسبت به رنگ داره؟رنگ، برداشتِ ما از بازتابش نور به هر چیزیه. نور به اطرافمون میتابه و نتیجه چیزیه که میبینم. حالا اگه بیایم طیف رنگی که میتابونیم رو عوض کنیم چی؟ اگه یه فیلتر بذاریم جلوی چشممون که کلن نذاره بعضی طیفای رنگی رد بشن چی؟ بذارین اینجوری بهتر متوجه بشیم، اگه یه صفحه ی سفید رو به دیوار بچسبونیم، و یه لامپ قرمز رو دقیقاً روی صفحه ی سفید بتابونیم، و از یکی بپرسیم صفحه چه رنگی، چی میگه؟ و اگه همین کار رو با یه لامپ آبی بکنیم چی؟ صفحه همون صفحس، ولی یکی آبی میبینه یکی قرمز.
حالا اگه بجای اینکه از لامپ رنگی استفاده کنیم، یه عینک با شیشه های رنگی بذاریم روی چشم افراد، باز هم نتیجه ی مشابهی میگیریم، همون صفحه ی سفید رو، یکی آبی میبینه یکی قرمز.
این دقیقا همون اتفاقیه که به مرور زمان توی وجود ما شکل میگیره، هر کدوم از ما یه فیلتر ذهنی یا به عبارت کلی تر، یه واحد کنترل درونی داریم که دیدِ ما نسبت به هر چیزی رو مشخص میکنه. این همون واقعیته.
حقیقت اینه که صفحه سفیده، ولی واقعیت از نظر هر کدوم از افراد متفاوته، چون یجور دیگه دارن میبینن اون صفحرو.

حقیقت امری ثابت و دائمی هست ولی واقعیت متغیر و وابسته به شرایط و برداشت ماست
حقیقت کاری به باور ما نداره اما واقعیت دقیقاً از باور ما نشأت میگره
حقیقت برای خودش مهمه، واقعیت برای ما
حقیقت کاری به حالِ ما نداره، واقعیته که احساس ما رو تعیین میکنه
حقیقت مهم نیست! این واقعیته که زندگی ما رو میسازه

همه ی اینا شاید یکم گیج کننده بود! اما قراره جالب تر هم بشه. چون کلن میخوایم بزنیم زیر همچی! چرا؟ چون حتی حقیقت هایی که ما بهش اعتقاد داریم هم میتونن صرفاً یه برداشت باشن. یعنی چی؟ یعنی اینکه حتی در مورد حقیقت هم هر کسی یه نظری داره. ما به خدا اعتقاد داریم ولی بعضیا هنوز میگن خدایی وجود نداره، از نظر اونا حقیقت اینه که خدایی نیست و از نظر ما حقیقت اینه که خدا هست. تفکیک اینکه حقیقت دقیقاً چیه خیلی وابستس به موردی که داریم در موردش فکر میکنیم و البته تفکر و باور و اعتقاد و یعالمه پارامتر دیگه، ولی بصورت کلی، بعضی مواقع حقیقت همون واقعیته، یعنی برداشت ما! ممکنه چیزی که ما حقیقت میدونیم از نظر یکی دیگه حقیقت نباشه! پس میشه گفت حتی حقیقت هم یه تعریفیه که از واقعیت (یا همون باور ما) نشأت میگیره. ما هر چیزی رو با ذهنمون خلق میکنیم، فارق از اینکه حقیقتِ اون چیز چیه.
و حالا باز یه سوال دیگه، اگه قراره واقعیت، برداشت ما از حقیقت باشه، این حقیقت رو بالاخره کی تعیین میکنه؟ حقیقت چیه پس؟ اگه حقیقتی نباشه، پس واقعیتی هم نیست، و اگه واقعیت رو قبول کنیم، پس حقیقتی هم باید باشه، حالا از کجا معلوم که یه حقیقت، باور و دید و نگرش ما (یعنی همون تعریف ما از واقعیت) نباشه؟

مغز و منطق رو درگیر میکنه، مگه نه؟ اینجاس که باید بگی بیخیال! این برداشتای ماست که به همچی مفهوم میبخشه. پس انقدر درگیر نباشیم. حالِ خوب داشته باشیم. هیچ چیز ارزش این رو نداره که آرامش رو از خودمون دور کنیم. بهترین زندگی رو اول توی درون و ذهنمون و بعد بیرون از خودمون بسازیم. باید تلاش کنیم از درون به تعالی برسیم و از بیرون بهترین عملکرد رو داشته باشیم.



منتشر شده در ویرگول توسط محمد قدسیان https://virgool.io/@mohammad.ghodsian

https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/truth-vs-fact-noxayvbnft4p

حقیقتواقعیتفلسفهداستانمنطق
مهندس نرم افزار و کارشناس ارشد مدیریت IT (کسب و کار الکترونیک)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید