یه روزایی بود که ما آدما برای کنارِ هم بودن باید راه زیادی رو طی میکردیم. یه زمانی بود که دلامون به هم راه داشت و تلفنمون که زنگ میخورد انگار میدونستیم کی پشتِ خطه. یه زمانی بود که زمان، معنا و مفهومِ دیگهای داشت و آرومتر سپری میشد.
جدیداً برای کنار هم بودن کافیه گوشیمونو برداریم و یه سری به شبکههای اجتماعی بزنیم، ولی این کنارِ هم بودن کجا و کنارِ هم بودنای قدیم کجا. جدیداً انگار دلامون راهی به دلِ کسی نمیخواد داشته باشه و خیلی از تماسها یا ریجکت میشن، یا نگاه به صفحه گوشی و یه صورتِ پوکرفِیس با تِمِ بیخیالی نصیبشون میشه فقط. جدیداً زندگی خیلی سریعتر میگذره، سریع و سریع و سریعتر.
انقدر سریع که یادمون میره موقع رفت و برگشت سر کار از مسیر لذت ببریم، فقط میخوایم زودتر برسیم. انقدر سریع میگذره که وقت نداریم حتی چند دقیقه مثل بچگی از پنجره به بیرون زل بزنیم و غرقِ رویاهامون بشیم. انقدر سریع که حتی نفس کشیدنامون هم سرعت بیشتری گرفته و ریهمون یادش رفته که چند لیتری جا داره و قلبمون گاهی فقط میتپه که ما رو زنده نگه داره.
گاهی اوقات سعی میکنم خودم رو از بالا ببینم. چشمام رو میبندم، چندتا نفس عمیق میکشم، یواشیواش از خودم جدا میشم و میرم بالا، بالای بالای بالا. اوایل خودم رو نمیشناختم و کمی میترسیدم. با خودم غریبه بودم، یه غریبه که انگار فقط عادت به کنارِ هم بودن کرده بودیم. سخت بود. پذیرشِ خودم شاید از سختترین کارای زندگیم بود و تلاش زیادی لازم داشت. ولی الان با خودم آشناتر هستم. خیلی وقته که خودم رو پذیرفتم و اون غریبه دیگه خیلی نزدیک شده. خیلی وقته که با خودم دوست شدم. خیلی وقته که گاهی با خودم شوخی میکنم و بعضی وقتا حتی بهترین دوستِ خودم میشم.
اما گاهی اوقات باز انگار برمیگردم به ورژنِ قبلیم. انگار روی یه مسیر با یکم شیب، بالا و پایین میرم. پایینِ مسیر خودِ قدیمیم وایساده و بالای مسیر خودِ جدیدم. رفتن سمت خودِ قدیمیم سرپایینیه و راحتتر. قدیما که میرفتم پیشش خیلی تلاش میکردم ازش فرار کنم، اما جدیداً وقتی میبینمش کلی با هم خوش میگذرونیم. انقدر به آغوش میکشمش و باهم کِیف میکنیم که خودش از رو میره و من رو راهی میکنه به سمت بالای مسیر. اینجوری خیلی وقتا با انرژیِ بیشتری سمتِ خودِ جدیدم حرکت میکنم و اون هم همیشه سعی میکنه از وسطای مسیر دست من رو بگیره و بکشه بالا.
چند وقت پیش یکی ازم یه سوال پرسید. کاملاً بیربط. وسط ناهار. بدون مقدمه.
- اگه میتونستی آدمارو هَک کنی چیکار میکردی؟
اولش کلی جواب اومد توی ذهنم. یکیش این بود که ساز و کاری شبیه فیلم آواتار باشه که همه بتونن به همدیگه وصل بشن. اما خودم میدونستم این جوابی نیست که عمق وجودم دوستش داشته باشه. فکر کردم. خیلی فکر کردم. همچیز رو بالا پایین کردم و نهایتاً به این نتیجه رسیدم که هیچ کاری نمیتونم بکنم به جز یه چیز، درک و آگاهی و نگرش رو روی همه سوار کنم حتی خودم.
امروز به طور اتفاقی یه چالش توی ویرگول دیدم. چالش مشترک با دیوار. با اینکه نمیدونم این نوشته چه قدر به حوزههای مد نظر دوستان نزدیکه ولی این مطلبی که دارید میخونید رو کاملاً دِلی نوشتم.
یکم با خودم فکر کردم دیدم چقدر جالبه که ما چیزای دست دوممون رو خرید و فروش میکنیم، اجناسی که هر روز کلی معامله میشن. اما این مربوط به بیرون از خودمونه. درونمون چی؟
کاش یه بستری بود که ما میتونستیم درونمون رو هم خرید و فروش کنیم. میگن افسردگی، بصورت میانگین، سالی حدود 5 هزار دلار، مستقیم و غیرمستقیم هزینه میذاره روی دست اشخاص و دولتها. کاش میشد افسردگی رو هم فروخت. کاش بستری مثل دیوار بود که ما بتونیم روش غم و غصههامون رو هم بفروشیم. کاش دیواری بود که هر کسی بتونه چیزایی که فکر میکنه خوبه یا بد رو بذاره برای فروش، حدأقل بصورت توافقی واسه اینکه به ارزش واقعیشون پی ببره.
فکر کنم اگه این اتفاق بیفته، یواشیواش و به مرور زمان متوجه میشیم که ارزش خیلی چیزامون خیلی کمتر از مقداریه که بهش بها میدیم، و ارزش خیلی چیزامون خیلی بیشتر از تفکر ماست.
اینجوری شاید حاضر میشدیم گاز دادن پشت ماشین و دور دور کردن و اتلاف وقت رو با کلی پیادهروی واسه رسیدن پیش محبوب عوض کنیم. اینجوری شاید حاضر میشدیم ساعتها گشت و گذار توی فضاهای مجازی و ول چرخیدن بین شوآفهای مُشمَئِزکننده رو با چند لحظه دلتنگیِ زمانهای قدیم و منتظرِ تلفن بودن و وصالِ یار عوض کنیم. اینجوری شاید حاضر میشدیم سالها گذرِ سریعِ زمان رو با چند ساعت بیدغدغه بازیگوشیِ زمان بچگی عوض کنیم.
گاهی، فقط نگاهی کافیه به خودمون ولی از بیرون. گاهی، فقط کافیه توی خودمون بریم روی یه پل وایسیم و روخونهی زیر پامون رو نگاه کنیم که افکارمون دارن توش حرکت میکنن، فقط ببینیمشون. گاهی، فقط کافیه اراده کنیم، پیدا کردنِ خودمون توی دنیای شلوغ پلوغی که برای خودمون ساختیم، ارزشِ دقایق، ساعتها و سالها زمان گذاشتن رو داره. گاهی، فقط کافیه ترمز دستیِ زندگیمون رو بکشیم و چند لحظه توی خلأ بمونیم. گاهی، فقط کافیه تکلیفمون با خودمون روشنتر بشه تا هم بتونیم ارزشگذاریِ درستی روی خودمون داشته باشم، هم بعدش بتونیم تصمیماتمون رو در راستای بهتر شدن و شکوفایی و رشد، هدفمند کنیم و بهترین عملکرد رو هم برای خودمون هم دیگران هم دنیا و نسل بعد داشته باشیم.
احتمالاً دیوارِ مهربونی رو میشناسین. بنظرم خیلی خوب میشه که دیوارِ مهربونیِ درونمون رو بهرهبرداری کنیم. مطمئنم در کنارِ مشابِهَتش با دیوار مهربونیِ بیرون، فرقهایی هم داره، مثلاً با بخشیدنِ قسمتی از درونمون به دیگران، نه تنها چیزی ازمون کم نمیشه تازه کلی هم احساس ارزشمندیِ بیشتری خواهیم کرد، حتی بیشتر تلاش میکنیم چیزای ارزشمندترمون رو به دیگران عطا کنیم و مواردِ ارزشمندِ زیادی هم از دیوارِ مهربونی دیگران نصیبمون بشه.
امیدوارم روزی برسه که طوری زندگی کرده باشیم که دیوارِ مهربونیِ درونمون به قدری پربار باشه که هر کسی سَری بهش زد چیز مفیدی بتونه برداشت کنه. امیدوارم روزی برسه که هممون بتونیم توی فیلمِ دنیایی که توشیم مثل زنبورها بصورت کندویی زندگی کنیم و در کنار هم هر کدوممون بهترین نقشی که میتونیم رو بازی کنیم. امیدوارم روزی برسه که همه ما لحظات آخرِ زندگی، با آرامش چشمامون رو ببندیم، چندتا نفس عمیق با لبخند بکشیم و با رضایت از عمری که گذروندیم، مابقی روندِ دنیارو با اعتمادِ کامل به باقیموندهها بسپریم.
به امید بهترین روزها برای همه مردم. شاد و سلامت و موفق باشید. خدا یار و نگهدار و پشتیبانتون.
من روانشناس نیستم ولی پستی در مورد روانشناسی ACT هم نوشتم که بنظرم ارزش خوندن داره:
منتشر شده در ویرگول توسط محمد قدسیان https://virgool.io/@mohammad.ghodsian
تابستانِ 1400