mohammadkaraminejad
mohammadkaraminejad
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

آستَر (تقدیم به او که همیشه هست!)

دست در جیب کت خاکستری رنگش می‌کند. رنگ صورتش سرخ می‌شود! عرق روی پیشانی‌اش می‌نشیند و حرکت آرام قطره‌های عرق را از پشت کمر و روی ستون فقراتش حس می‌کند! هر چه جیب‌هایش را بیشتر می‌گردد، رنگ صورتش سرخ‌تر می‌شود! جیب سمت چپ داخل کت را که می‌بیند، دستش پاره‌گی آستر کتش را لمس می‌کند! زیر لب با بغضی که در گلو دارد می‌گوید:« کجا افتاده آخه؟!»؛ گوش همراهش را نگاه می‌کند. دکمۀ کنار صفحۀ نمایش گوشی را فشار می‌دهد؛ گوشی‌اش خاموش است! تصویر اعلان گوشی روی صفحه نمایش و آخرین هشدارهای گوشی برای خاموش شدن از ذهنش می‌گذرد! مثل آدمی که در حال جان دادن است و از اطرافیانش کمک می‌خواهد! زیر لب غر می‌زند:« لعنتی الان چه وقت خاموش شدن بود!؟»؛ غذا در دهانش ماسیده و دیگر مزه‌ای برایش ندارد! داشت گریه‌اش می‌گرفت! لقمۀ غذا را که در دهانش مانده است به زور قورت می‌دهد و با دستش کراوات مشکی رنگش را بالا می‌کشد. خشکش زده. فکر آبرو و غرورش جلوی لیلا، عرق بیشتری از سر و صورتش روانه می‌کند. با خودش می‌گوید:« حالا برو به کی قسم بخور که واقعا کیف پولت گم شده! خدایا، نشه اینم مث قبلی‌ها ول کنه بره!»؛ رد عرق روی صورت تازه تراشیده‌اش می‌ماند! چشمش به کیف دستی لیلا که روی آویز روبرویش به دیوار است می‌افتد! نگاهش را به لیلا می‌اندازد. لیلا پشت به او مشغول نوشیدن لیمونادش است و گاهی سرش را به سمت پنجره می‌چرخاند و عابران را نگاه می‌کند. نگاهش را روی کیف دستی لیلا نگه می‌دارد. به سمت آویز روی دیوار حرکت می‌کند. دستش می‌لرزد و نفسش به شماره افتاده! صدای قلبش را به راحتی می‌شنود. لبانش از ترس تکان می‌خورد. زیپ کیف لیلا را باز می‌کند و دستش را داخل آن می‌برد. به سرعت دستش را داخل کیف می‌چرخاند! دستش از روی کرم ضد آفتاب می‌گذرد و به ماتیک قرمز رنگ می‌خورد. از روی دسته کلیدها رد می‌شود و یک مشت کاغذ را لمس می‌کند! نفسش بند می‌آید! کاغذها را در دستش مشت می‌کند و مثل کسی که به قلاب ماهیگیری‌اش چیزی گیر کرده است، سریع دستش را از داخل کیف لیلا درمی‌آورد! مشتش پر می‌شود از تراول‌های صد و پنجاه تومانی! پول‌ها را داخل جیب شلوارش می‌گذارد و کیف لیلا را با دستی که روی شصت انگشتش یک اژدهای کوچک تتو شده، مرتب می‌کند و آرام آرام زیپ کیفش را می‌بندد.

پشت میز مستطیل شکل رستوران روی صندلیِ روبروی لیلا می‌نشیند. لیلا سرش را بالا می‌گیرد و به چشمان حمید که مدام به چپ و راست می‌چرخند زل می‌زند و به آرامی می‌گوید:« همه چی مرتبه؟»؛ حمید با زور لبخندی می‌زند و رو به لیلا می‌گوید:« چیزی نشده که! مگه منتظر چیزی بودی؟!»؛ لیلا پای باریک و عضلانی‌اش را روی پای دیگرش می‌اندازد و نگاهش را رو به حمید می‌گیرد. حمید با لبخندی به صورت لیلا نگاه می‌کند و می‌گوید:«اشکالی هست بفرمایید برطرف کنم؟!»؛ لیلا مثل اینکه از حرف بچه‌ای خنده‌اش گرفته باشد، دستانش را روی میز می‌گذارد و به آرامی قهقهه‌ای می‌زند! جا دستمالی کوچک روی میز را دستش می‌گیرد و آن را روی میز می‌چرخاند. لب پایینش را می‌گزد و نگاهش را به حمید می‌اندازد و می‌گوید:« میدونی چی واسه من تو زندگی مهمه؟»؛ حمید دستش را روی میز می‌گذارد و گوش‌هایش سرخ می‌شود! دستانش را در هم می‌برد و اضطرابش را از لیلا پنهان می‌کند. با سرفۀ کوتاهی سینه‌اش را صاف می‌کند و جواب می‌دهد:«نه عزیزم. چیه؟!»؛ لیلا با نگاهی که شبیه کاراگاه‌های جنایی در اتاق بازجویی است به چشمان حمید زل می‌زند و می‌گوید:« صداقت و رو راست بودن؛ چیز زیادی هم نیست!»؛ حمید سرش را مثل عروسک‌ها تکان تکان می‌دهد و می‌گوید:«گُل گفتی! صداقت حرف اول رو می‌زنه!»؛ لیلا لبخندی یک وری تحویل حمید می‌دهد. حمید با کف دستان عرق کرده‌اش گره کراوات و پیراهن سفیدش را صاف می‌کند و لبخند تلخی به لیلا می‌زند! گارسون غذاها را روی میز می‌چیند و با ته لهجه‌ای ایتالیایی رو به حمید می‌گوید:«آقا، شیر قهوه‌اتون هم بیست دقیقه دیگه آماده هست!»؛ حمید کت اسپرت خاکستری‌ رنگش را در می‌آورد. آستین‌های پیراهن سفیدش را بالا می‌زند و مشغول خوردن غذا می‌شود و سری به نشانۀ تشکر برای گارسون تکان می‌دهد. لیلا با چنگالش گوشت‌ها را از این طرف به آن طرف بشقاب می‌غلتاند. گاهی تکه گوشتی در دهانش می‌گذارد و زیر چشمی حمید را نگاه می‌کند! منتظر است حمید حرفی بزند و خودش سر صحبت را باز کند. حمید با اشتها غذایش را می‌خورد و به لیلا نگاه می‌کند و می‌گوید:«امروز یه چیزیت شده انگار؟! فکر کنم خیلی خوشحالی که پیشت هستم‌ها!»؛ لیلا پوزخندی می‌زند و می‌گوید:«آخه تو خیلی صادقی باهام عزیزم!»؛ حمید چنگالش را می‌گذارد و کراواتش را صاف می‌کند و با لبخند فاتحانه‌ای می‌گوید:« البته مادام! البته!».

***

گارسون شیرقهوه‌ها را جلوی لیلا و حمید می‌گذاردو صورتحساب غذا و شیر قهوه را تحویل حمید می‌دهد. حمید صورتحساب را دستش می‌گیرد و عدد 743 هزار تومان را جلوی قیمت کل می‌بیند. از روی صندلی بلند می‌شود و دستش را در جیب شلوار خاکستری رنگش می‌کند. پول‌های لیلا را که در جیبش مچاله شده در می‌آورد و پول غذا و شیرقهوه‌ها را با دست راستش جلوی گارسون می‌گیرد. حمید آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد! عرق از پشت گوشش سرازیر می‌شود. سنگینی نگاه‌های لیلا را حس می‌کند! گارسون پول را از دست حمید می‌گیرد و به نشانۀ تشکر، دستش را زیر سینه‌اش می‌گیرد و سرش را قدری خم می‌کند و می‌رود. حمید همینطور که روی صندلی می‌نشیند، نفس بلندی می‌کشد. لیلا نگاهی به حمید می‌اندازد و با لبخندی که انگار یک احمق را می‌بیند به چهرۀ سرخ شده و عرق کردۀ حمید نگاه می‌کند و می‌گوید:« یه لحظه بیا جای من بشین من برم کیفمو بیارم!»؛ حمید فک پایین‌اش را یک وری می‌گیرد و می‌گوید:« فرقی نداره‌ که! ولی بخاطر تو باشه! هر چی شما بگی!»؛ لیلا از جایش بلند می‌شود و کیف چرمی و مشکی‌اش را برمی‌دارد. حمید جای لیلا نشسته. سرش را روبرو می‌گیرد و چشمش به آیینۀ قدی روبرویش می‌افتد و لیلا را از آیینۀ مقابلش می‌بیند که کیفش را از روی آویز برمی‌دارد. لیلا چند ثانیه‌ای از آیینه، به چهرۀ خشک شده و گیج حمید نگاه می‌کند و از در خروجی رستوران خارج می‌شود!

مکتب‌خونهداستان کوتاهرمانداستانک
در کنار یکدیگر، برای بهتر شدن سخن می‌گوییم. اینجا، یادداشت‌های یک ذهن دغدغه‌مند را می‌خوانید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید