. “هیسسس، چقدر میخوری. یه ذره گوش کن”
این رو سگ گله که زیر آفتاب لم داده بود، به گوسفندها گفت. اونها، سرشون رو انداخته بودن پایین و از صدای خرچ خرچ دندوناشون میشد فهمید که دارن به سرعت ساقهها و برگها رو میجون.
یکی از گوسفندها نگاه کوتاهی به سگ انداخت؛
“به چی گوش کنیم؟ این همه خوراکی خوشمزه رو ول کنیم و به صدای تو گوش بدیم؟”
گوسفند این جمله رو گفت و به کارش ادامه داد. اونها تند تند غذاها رو قورت میدادن و چاق میشدن. بدون اینکه متوجه باشن دارن چکار میکنن. انگار گرگ دنبالشون کرده بود. ولی اونجا بجز یه چراگاه بزرگ و گله و چوپان چیز دیگهای نبود. این خودشون بودن که هول بودن و میترسیدن مبادا گشنه بمونن.
سگ گله حسابی مغزش زیر نور آفتاب گرم شده بود. اون داشت گرمای زمین و هوا رو کاملا می چشید . کمکم روی سرش حالت گزگزی احساس کرد. انگار ذرههای نور داشتن اونو نوازش میکردن.
یه نگاهی به گله انداخت و بعد روی پاهاش بلند شد.
“ما گوشت و استخون میخوریم. گوشتی که شماها با خوردن این گیاها پرورش میدین. سبزهها از دل زمین در میان و از آب زمین میخورن. با نور خورشید رشد میکنن و برای شما غذا میشن. پس منشاء غذای هممون یه چیزه؛ خورشید و زمین. مثل اولین اجدادمون”
چندتا از گوسفندا لحظهای از خوردن دست کشیدن و نگاهش کردن. داشتن یکم فکر میکردن. یکی از اونها که هر دو لپش پر بود، یک طرف لپ رو قورت داد و داد زد؛ “چقدر حرف میزنی، حالا فهمیدیم غذامون چه جوری درست میشه، خب که چی؟” گوسفنده از اینکه دیگه نمیتونست هول هولی غذا بخوره عصبی شده بود.
سگ گله کنار چوپان ایستاد. براش مهم نبود کسی به حرفش گوش میده یا نه. خودشو رو به آفتاب کشید، صاف وایساد انگار که از فهمیدن چیزی ذوق کرده باشه. بیشتر گوسفندا گوش به زنگ بودن ببینن چی میخواد بگه.
“اینجوری با فهم غذا میخوریم، اونجوری فقط میخوردیم.
اینجوری قدردان غذاهامون هستیم، اونجوری فقط غر میزدیم.
اینجوری همه میدونیم که یکی هستیم، از یه پدر و مادریم و از یه خونواده. اونجوری بیشتر سر غذا باهم میجنگیم. مثل آدمهایی که فکر میکنن از ما برترن. حتی بین خودشون هم درگیرن. شاید خوب باشه اونا هم این داستانو بخونن.”
سگ نگاه طعنه واری به چوپان انداخت و به فضای اطرافش دقت کرد. سگ عاقلی بود که عاشق زمین و خورشید شده بود.