محمد افسر
محمد افسر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

رمان ابرقهرمانی : ماجراهای هوتن


فصل اول:تجهیزات

قسمت اول دفترچه خاطرات

به نام خدا

سلام به همه کسانی که الان دارن دفترچه خاطرات منو میخونند،لابدباخودتون میگین مگه کسی دفترچه خاطراتشومیده به بقیه که بخونند!،حق باشماست ...من هم تازمانی که زنده ام نمیزارم کسی دست به دفترچه خاطراتم بزنه ،پس الان که شما دارین خاطراتمومیخونین من دیگه تواین دنیا نیستم.

برای من سرنوشت عجیب واتفاقات غریبی رقم خورد که آدم های بزرگ هرگزاونارا باورنمیکنندوفقط بچهایی مثل من هستند که اونا را قبول دارند.بزارید برم سراصل مطلب:

اسم من هوتنِ.

هوتن درزبان فارسی به معنی نیک اندام ،دارای تن وروی سالم وخوش قدوبالااست.

اسم پسرویشتاسب پادشاه هخامنشی هم بوده.

پدرمن سرهنگ ارتشه که این اسم رو برای من گذاشته،من الان 13سالم هست وخاطراتم از وقتی که من10سالم بود واون اتفاق عجیب افتاد وزندگی من دست خوش تغییرات شد روبراتون بازگو میکنم.
من از چهار سالگی کلاس ژیمناستیک میرفتم و از پنج سالگی شنا آموزش شنا , درهفت سالگی پدرم منو کلاس کشتی ثبت نام کرد . برای همین در ده سالگی مثل پسر بچه های سیزده ساله دیده میشدم.درشت و قوی.....

حوصله اتون رو با تعریف از خود سر نبرم . بهتر که زودتر ماجرای شگفت انگیز اون روز رو براتون تعریف کنم

یکی از روزهای تابستان که ما به ویلای جنگلیمون تو شمال رفته بودیم ، و مثل همیشه بعد ازخوندن نماز صبح برای دویدن و نرمش صبحگاهی به بیرون از ویلا رفته بودم که
صدای زوزه گرگ شنیدم انگاری 3گرگ گرسنه بودند،ازنوع هن هن گرگ ها معلوم بود که به موجودی حمله کردند.مکث کوتاهی کردم صداازطرف چپ وپشت بوته ها می اومد، هوا تاریک شده بود،به طرف بوتها رفتم ، بله 3گرگ گرسنه بودند که به پیرمردی حمله کرده بودند وپیرمرد هم به درخت بزرگ پشت سرش تکیه کرده بود وبا چوب دستی آنها را ازخود دورمیکرد،من هم سریع شاخه ای از درخت کندم وباداد بلند درحالی که چوب دستی را دورسرم میچرخاندم به سمت گرگها وپیرمرد دویدم وگرگها سریع به سمت چپ پریدند ومن خودم را به پیرمرد رساندم وجلواوایستادم پیرمرد از ترس خشکش زده بود ودستش زخمی شده بود وخون می آمد وبوی خون باعث شده بود گرگها به سمت اوکشانده شوند.نمیخواستم به گرگها آسیب بزنم برای همین سعی میکردم با صدا بلند آنها را دور کنم .ناگهان یکی از گرگها جهش گرفت و پنجه اش را به صورتم زد دقیقا 3سانتی زیر چشمم فرو برد ولی بازهم نمیخواستم به آنها آسیب برسانم چون پدربزگم همیشه میگفت :حیوانات فقط از روی غریزه وگرسنگی به انسان حمله میکنند پس نباید به آنها آسیب رساند.کاری نمی شد کرد باید انهارا فراری میدادم وتاوقتی زهرچشم نمی دیدند فایده نداشت، به اطراف نگاه کردم بازهم مردم بی مسئولیت داخل جنگل آتش روشن کرده بودند نزدیک گیاهان زنده،چوبم را داخل ذغال ها زدم وبه طرف گرگها گرفتم وگرگها از دود وگرما وآتش میترسند،چندباربه سمت آنها این کارراکردم تاگرگها فرار کردند .چنددقیقه ای با پیرمرد به همان درخت تکیه دادیم ونشستیم وبعدازآن دست پیرمرد را پانسمان کردم وپیرمرد خیلی از من تشکر کرد وگفت:پسرم خدا خیرت بده اگرتونبودی معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد،البته من یک پام لب گوره ولی دوست نداشتم مرگم به دست این گرگا با تکه تکه شدنم باشه.راستی توچند سالته انقدرشجاعی؟
من 10سال دارم.

پیرمرد:10سال؟چقدرجوانی؟!بهت بزرگترمیاد،اسمت چیه؟

هوتن

پیرمرد به سمتم خم شد ودرچشمانم نگاه کرد وگفت:هوتن من این مژده را به تومیدهم که تومرد بزرگی خواهی شد ،ودنیاراازشر شیاطین واجنه وافراد پست نجات خواهی داد.پیرمرد دوزانو نشست ودست مرا بوسید من بهت زده شده بودم ونمیدانستم چی بگم!

پیرمرد بلند شد ادامه داد به سمت چشمه برو (با دست اشاره کرد )وصورتت را بشوراگرخدا بخواهد به زودی با توملاقات خواهم کرد .بسیار متعجب و گیج شده بودم وبه سمت چشمه نگاه کردم ولی وقتی صورتم را برگرداندم پیرمرد نبود.

نمیدونستم چیکارکنم به سمت چشمه رفتم وصورتم را شستم به طرز عجیبی کبودی و سیاهی و زخم زیر چشمم ازبین رفت.فقط موند سه خط باریک عمودی .ازآب چشمه خوردم به من انرژی زیادی داد وگیجی وبی حالی از بین رفت ،به سمت خانه حرکت کردم


داستانداستان قهرمانیداستان ابرقهرمانیابرقهرمان ایرانیداستان علمی تخیلی
علاقه مند به نویسندگی و سینما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید