بامداد صبحگاهان
خشمناک و غضب آلود بود این آسمان
هر که می دید فریاد می زد
مدام بر سرش بیداد می زد
خورشید را که ز خود راند
به سراغ این ابران بی گنه فریاد کشاند
آن چنان بر سر ابر فریاد کشید
که رعد ز جای برخیزید
ابران دگر جمع شدند
که دیدند ای وای
این اشک است که می بارد ز ابر؟
یا مشک است که لبریز شده و می آید ز چشم؟
هر کدام خواستند دلداری دهند
اندکی به این ابر صبری دهند
اما ابر است دیگر
طاقت دیدن اشک های دیگری ندارد
همه که گریان شدند
آسمان سر درد گرفت
مدام ساقه سر می گرفت
الماس های کوچک می آمدند و
سیل رخ میداد
درخت ندای شادی به سر می داد
اشکشان هر چند کوچک ولی
هر دلی را به اوج غم و شاد می رساند.
محنا عزیزخانی :)