
هنوزم هم گذرت به کوچه اقاقیاها میافتد؟ دورتر از باورهای خاکستری شهر.
هنوز هم آن پیرزن خوشخنده، کنار خانه آرزوها مینشیند؟
هنوز هم آن پیرمرد خمیده قامت، به گلهای شعمدانی آب میدهد؟
هنوز هم پسران خردسال، برای گرفتن توپ بنفش، فریادهای بلند میزنند؟
هنوز هم دختران خردسال، لیلیکنان شمارهها را رد میکنند؟
بوی نمناک خاک کوچه را هنوز هم میشنوم. هنوز هم حسش میکنم. سالیانی است که با این حس، به باورهای شهر میخندم و به جوانههای سبز زندگی تبدیلشان میکنم.