
روی مبل تک نفر روبهرو هم نشسته بودند. دستهایش را در هم گره کرده بود و با نوک کفشش اشکالی خیالی روی زمین میکشید. ناگهان سرش را بالا آورد و با لبخندی آرام گفت:« میدانی ما آدمها برای خودمان ریسمان سرنوشتی مییابیم و با آن تابلویی میبافیم. گاهی لذتبخش و گاهی عذابآور و در آخر فکر میکنیم که شاید باید طوری دیگر میبافتیم.
فکر تعویض ریسمان سرنوشت همیشه همراهمان است. ولی لحظهای به شکافتن گره اشتباه فکر نمیکنیم. شاید لازم باشد که فقط گرهها را باز کنیم و دوباره از نو ببافیم. شاید هم لازم است به جای گرههای خراب، گرههای درست را نگاه کنیم و بقیه ریسمان را مثل آنها ببافیم.»
دستهایش را از هم باز کرد و روی دسته مبل گذاشت و سرش را روی لبه بالا مبل تکیه داد. نفس عمیقی کشید و گفت: «تابلو سرنوشت ما زمانی شکل میگیرد که گرههای درست و گاهی نادرست را با دستان خودمان ببافیم. میدانی اگر قرار باشد که نمایشگاهی از تابلوهای سرنوشت خودمان برگزار کنیم، خواهیم فهمید که ما در حالی که مثل هم هستیم دنیاها با هم فرق میکنیم.»
چشمانش را بست و دوباره لبخند آرامی زد و گفت:« جواب سوالت نه است. لابد میگویی من که هنوز نپرسیدم. من میخواستم سرنوشتم را از نو بنویس با یک ریسمان دیگر اما نشد بدتر از مال خودم شد. پس متوقف شدم. اصلا چرا باید به بافتن ادامه دهم. گاهی گرهها آن قدری تکرار میشوند که نمیدانم چطور یک گره ساده بزنم.»
سکوتی فضا را پر کرد. در میان این سکوت کلماتی شنیده میشد. « شاید اصلا ریسمانت برای بافتن نبود.»