تمرکز ، که در نوشته ی قبلی درباره ی مدیریت زمان نوشتم ، همچنان به نظر من از مهم ترین عوامل موفقیت در یک استارتاپ هست...
اخیرا جمله ای رو از استیوجابز دیدم که منو شدیدا به فکر فرو برد:
“I'm convinced that about half of what separates the successful entrepreneurs from the non-successful ones is pure perseverance.... Unless you have a lot
of passion about this, you're not going to survive. You're going to give it up. So you've got to have an idea, or a problem or a wrong that you want to right that you're passionate about; otherwise, you're not going to have the perseverance to stick it through.”
من معتقدم نیمی از آن چیزی که یک کارآفرین موفق را از ناموفق آن جدا می کند مقاومت و پایداری تمام عیار است ، حتی اگر شما انگیزه و شور بالایی داشته باشید (بدون مقاومت) نمی توانید زنده بمانید و شما آن را یک زمانی رها خواهید کرد. چرا که شما می توانید یک ایده یا مشکل یا اشتباه جهت اصلاح داشته باشید تا بتوانید در مورد درست کردن و اصلاح آن پرشور باشید ولی مقاومت و پایداری و تلاش مداوم را برای ادامه دادن آن نداشته باشید. (استیوجابز - نسخه ی ترجمه ی من - ترجمه ی بهترش رو کامنت بذارید)
حالا می خوام یک داستانی رو نقل به مضمون (بدون اسم بردن از جایی یا اسم استارتاپ) براتون تعریف کنم که تا حالا دو بار به شدت درک کردم تا بتونم تا حدودی ازش درس بگیرم:
سکانس اول: یهو یک ایده به سرمون می زنه و پیش خودمون می گیم: «وای...این دیگه می ترکونه» . شب و صبح درموردش فکر و خیال پردازی می کنیم ،ابعاد مختلف اون رو بررسی می کنیم. و یا ممکنه یکی دیگه یه ایده ای رو به ما بگه و ما هم پیش خودمون بگیم: «وای...این دیگه آخرشه...بیا شروع کنیم!» به هر حال به هر طریقی که شما می تونید تصور کنید این تیم خام و کوچک برای موفقیت و هدفی مشترک شکل می گیره...همه چیز هیجان انگیز و عالی...در مورد تکنولوژی های توسعه بحث می کنیم ،درباره ی بازار و مدل کسب و کار ، لوگو ، اسم و ... بحث می کنیم. همه چیز با سرعت پیشرفت می کنه. تصور کنید که صبح زود دارید میاید توی یک دفتر (یا میز) کوچیک توی یک فضای کاری اشتراکی صمیمی ، در سمت چپ بالای میز یک تخته پر از استیکی نوت های درهم و شلوغ رو می شه دید که خیلی هاشون مشخصه که تازه نوشته شده و جوهرشون تازست و هر کدومشون یه فیچر و امکانات جالبه که می شه با ذوق و شوق به مشتری ارائه کرد و ازشون بازخورد گرفت. قیافه ی خاص یک برنامه نویس رو می بینید که جلوی میز خیلی تر و تمیز نشسته و داره با لبخند آفتاب در حال طلوع رو از پنجره نگاه می کنه و البته هر چند لحظه یک چند خط کد هم با سرعت و جدیت تمام با یک مک بوک مدل سال ۲۰۱۱ می زنه. روبروی برنامه نویس دو نفر دیگه رو می بینید که جلوشون چند تا کتاب Lean Startup و Running Lean و کلی کاغذ و یک لب تاپ مینی ساده هست که دارند با جدیت تمام مطالعه می کند و یادداشت می نویسند که باید فلان کار رو بکنیم برای MVP و یا برای مصاحبه با مشتریان این سوالات رو به صورت Open Ended بپرسیم و ... به هر حال هر جای این قسمت از فیلم برید سرتاسر وجود آدم رو هیجان و شوق موفقیت فرا می گیره.
سکانس دوم: طول مدت زمان توسعه محصول کمی طولانی شده یا نسخه ی اولیه به بازار رفته ولی بازخودی نگرفته (حتی بازخورد بد هم نگرفته!). کم کم همون برنامه نویسی که صبح زود تا شب با شوق و انرژی فراوان کد نویسی می کرد ، سر ظهر و درحالی که خسته و افسرده هست میاد و غروب با حالی نه چندان مناسب می ره و یا بعضی روز ها به بهانه ای نمیاد و به کارای دیگه می پردازه (مثلا پاره وقت می ره یه جای دیگه کار می کنه) و یا می ره فری لنسری پروژه می گیره تا یه حداقل درآمدی کسب کنه و این ها همه در حالی هست که محصول مشکلات اساسی داره و داد همه رو در آورده! مدیر بازاریابی هم که تا همین چند روز پیش داشت با مشتریان مصاحبه می کرد و به اندازه گیری و تحلیل و بحث می پرداخت ، الآن دیگه به جای مطالعه و اقدامات شناخت بازار و اندازه گیری و تکمیل بوم ناب (کتاب Running Lean) ، میاد میشینه و به زمین و زمان و وضعیت اقتصادی و توصیف فرهنگ «ما ایرونی ها...» غر می زنه. هر وقت هم که سوال می شه که چی شد این کارا ، خبر خاصی نیست و یا در مواقعی تقصیر رو به گردن باگ ها و فیچر های برنامه می اندازه. البته برنامه نویس هم کم نمیاره و می گه که بازاریابی و مدیریت محصول هیچ کاری نمی کنه تا یه پولی دربیاریم ... شرایط دیگه خیلی پیچیده شده ، هیچ کس این وسط دیگه پولی نداره که حتی بتونه هزینه های سرور رو بده چه برسه به هزینه های دیگه مثل بازاریابی. آروم آروم همه چیز تموم می شه ... یه پایان قشنگ و کلاسیک توی یک کافه ی شلوغ و پر هیاهو! آدم این موقع ها یاد موسیقی های کورال (choral music) قدیمی می افته که چند جمله رو هی تکرار می کنن و اعصاب برای آدم نمی مونه!!! (البته بعضیاش از اون قدیمی های کلاسیک انگلیسی خیلی قشنگ هستن)
سکانس سوم: برنامه نویس ما از جلسه ی خداحافظی که بلند می شه ، خیلی آروم و قدم زنان و به شدت توی فکر به خونه بر می گرده (البته ممکنه یه بغضی هم ته گلوش باشه) و الآن همش داره به این فکر می کنه که اونا کارو خراب کردن ، اونا ادامه ندادن و ... (دو سه روز گذشت) ... هر بار که یاد اون دوران اول شروع کارشون می افته خوشحال می شه و از خودش می پرسه که آخه واقعا چرا این طوری شد!!؟؟
حالا از سینما با چشمانی اشک آلود توام با احساس درد و لذت و ذهنی پر از سوال میایم بیرون و اندکی توی راه به این فکر می کنیم که «چی شد که این طور شد» . عواملی که به نظر من باعث این پایان نافرجام شد:
فقدان کار تیمی و انگیزه و بهره وری خیلی مهم و تعیین کنندست ولی همه ی این ها از یه جا شروع می شه و اون عدم تمرکز و استقامت در کار هست. به نظر من کسی که کار رو به سرانجام برسونه انسان موفقی می شه و به اهدافش می رسه در حالی که شل کار کردن و از این شاخه به اون شاخه پریدن نتیجه ای جز کسب تجربه ی فنی و کار استارتاپی و شبکه سازی ، چیز دیگه ای نداره (البته این هم دستاورد کمی نیست ولی می تونه خیلی بهتر بشه)
حدیثی شریف و گرانبها از حضرت پیامبر (ص) هست که می فرمایند:
رحم اللّه امرءا عمل عملا صالحا فأتقنه
ترجمه ی تحت الفظی: خداوند فردی را که کار نیکویی انجام دهد و آن [کار] را محکم و متقن گرداند، مورد رحمت قرار میدهد.
فهم بنده از این حدیث: اگر انسان کاری رو که انجام می ده درست و با استقامت و تمرکز انجام بده ، در مسیر و مدار جذب رحمت پروردگار قرار می گیره که نتیحه ی اون رستگاری و موفقیت است.
(پاورقی: خیلی دوست دارم نظرتون رو در این رابطه بدونم البته اگه قابل بدونید ، چون که نه تنها من بلکه هر کسی که این نوشته رو می خونه استفاده می کنه)
قسمت اول درباره ی تمرکز و مدیریت زمان: تجربه ای که بار ها تکرار شد تا اصلاح بشه - ۱