
تا چشم کار میکند
ابر است و کوه
مه است و جادههای خالی
انگار طاعونزده
شهرِ جهان را
مغازهها بسته
کوچهها تاریک
خانهها بیصدا چون گور
حتی خورشید هم بیحال میتابد
و باران شلخته میبارد
و باد مانده کجا برود و موی کدام دلبری را که نیست افشان کند
زندگیها خاموش
لبخندها محو
گریهها بیحال
و هر از گاهی که نسیمی عبور میکند
صدای نالهای از دوردستها را به گوش میرساند
حالا که فکر میکنم
میبینم نبودنت بد هم نیست
اگر اینجا بودی
اگر چیزی میشد...
آن وقت من (ما)
همه از غصه جان میکندیم
زندگی به کام همهمان زهر میشد
همین که راحت و بیدردسر رفتی
همین که این روزها را ندیدی
نعمتی بود
از همان بالا
برای همهمان دعا کن
دلمان برایت تنگ شده
اما همان بهتر که نیستی در این روزهای جهنمی...
دعایمان کن مادربزرگ...
«دعایمان کن» از مجموعه «حسنامهها»
۹۹/۱/۹
پروانه انتشار مطلب: CC BY-NC-ND