هفته ها بود که اصرار میکرد برایش یک داستان روزمره از حال و هوای خانه تا دانشگاه بنویسیم،شاید از روز اول که سر کلاس آمد، می خواست حال و هوای بصری شهر را برایش نمایش دهیم در داستان.
ترم اول بود که به او کلاس میدادند و ما همه ترم آخر، هیچ چیز برایمان مهم نبود جز وقت گذراندن با هم.همین که کلاسش را هم می آمدیم بخاطر جوان بودنش بود و درک کردن ما.
روز آخر برایش نوشتم و ایمیل کردم. خوشش آمد:)) جواب دادم از وسط های داستان خسته شدم و نمیدونستم چطور باید تمامش کنم، گفت مشخصه که بی حوصله میشه هی:)))
بی حوصلگی های منو بخونید:
"خواب بودم یا بیدار، این صدای رقت انگیز ساعت بود که گود مورنینگ گویان مرا بیدار میکرد، چندسالی است که از این واژه تنفر خاصی پیدا کرده ام. سختی باز کردن پلک ها سخت و رژه رفتن تصورم از امروز، مثل داستان های کمیک، که چه پیش رویم است سخت تر. روی تخت مینشینم و کف پاهایم سردی سرامیک کنار تخت را حس میکند و کمی بیدارتر میشوم و داستانی که امروز پیش رو خواهم داشت برایم واضح تر میشود.
گود مورنینگ...گود مورنینگ...گود...گود...گود، گود مورنینگ...گود مورنینگ...گود مورنینگ، این بار است که
صدای آلارم بیدارم میکند. حین پوشیدن لباس ها وسایل امروزم را در کوله میگذارم، هر روز که وسایلم را در
کیف میگذارم مطمئنم که یک چیز را از قلم انداخته ام. مسواکم را میزنم و همزمان به این فکر میکنم که چه
برای صبحانه بخورم و به این نتیجه میرسم که هیچی! پا از در خانه بیرون میگذارم، هر چقدر هم عجله داشته باشم و دیرم شده باشد آرام آرام راه میروم و به همسایه هایی که با عجله از خانه ها بیرون می آیند، کودکی که سرویس مدرسه اش دیر شده است و مادرش پشت درب نیمه باز حیاط او را می پاید،خانمی که از درب سوپرمارکت بیرون می آید و در چندراهی بستن درب مغازه و گرفتن چادر گل گلی اش و کیسه ی پنیر و تخم مرغش گیر کرده. بعضی وقتا فکر میکنم که دیدن این صحنه ها باعث میشه که دیرتر به سر خیابان برسم، جایی که باید برای رفتن به دانشگاه تاکسی بگیرم. زیر سایه ی خسته ی درخت پیر می ایستم، خانم ها نصف بیشتر سایه را برای خود برده اند و نصف بدن من زیر آفتاب اول صبح میسوزد. هر تاکسی ای که
رد میشود ملت سراسیمه، انگار که آخرین تاکسی روی زمین است و مقصدش از جهنم به بهشت است، به سمت دربش یورش مییرند. من ترجیح میدهم که همه ی آنهایی که عجله دارند بروند تا کمی خلوت تر شود. به نمای مسجد روبه رو نگاه میکنم که کارگرها و استاد کارها در حال کاشی کاری نمای آن هستند، یادم نمیاد که از کی این مسجد اینجا بود از چند سال پیش که به اینجا آمده بودیم، این مسجد با نمای زمخت و آجرهای کثیف که ملات روی آنها ریخته بود روی جان من بود و الان خوشحال بودم که فکری به حال آن کرده اند.هر چند که جان پناه آن را سرامیک زده اند و حس میکنم که حمام قدیمی خانه ی پدربزرگ است با کاشی های گل گلی لعاب دار صورتی کف پاهایم را قلقلک میداد.
ایستگاه تاکسی خلوت شد و تاکسی ای که برای مسافر ایستاده است، سوار میشوم و بعد و از چند دقیقه حرکت میکند به امید سوار کردن مسافرهای بیشتر در حین مسیر. همیشه حس میکنم که اگر مسافری سوار نشود کرایه ی بقیه را از من میگیرد، شاید به این دلیل باشد که همیشه دعا میکنم که سریعتر تاکسی پر شود.خیابان اسفند پیاده میشوم و به سمت درب علوم پزشکی میروم...صدای صف صبحگاه مدرسه، برای من همان خواب آلودگی های گذشته و شُل ایستادن در صف را برایم تداعی میکند که با صدای شاداب ناظم همراه است گویی که گوینده ی برنامه ی صبحگاهی رادیو است، دقیقا همانقدر روی اعصاب!
از گیت ورودی رد میشوم و با سلام گرم آقای خوش روی حراست درب علوم پزشکی رو به رو میشوم اتفاقا او
هم همیشه مثل گوینده های رادیو پر انرژی است و سلام و خندهی او روزت را میسازد. از چمن های رو به رو رد میشوم و کمی به سمت آبپاش ها میروم تا قطره های آب کمی رو صورت و لباس هایم بپاشد. از راهروی علوم پزشکی به سمت دانشکده ی بهداشت که رو به رو کتابخانهی مرکزی و دانشکده ی مهندسی است. سقف بتنی سایه بان مسیر پیاده دیوار نویسی های روی آن و کوتاهی سقف و طولانی مسیر بیش از هر چیز خسته کننده است، همیشه این راهرو خلوت است و اوایل با خود میگفتم چرا دانشجوهای پزشکی از این مسیر استفاده نمی کنند؟ احتمالا به دلایل من!
از خیابان عبور میکنم و اتوبوس های دانشگاه که خالی از مسافر است را میبینم که متوجه میشوم زیادی دیرم شده است. سرعتم را زیاد تر میکنم به سمت کتابخانه ی مرکزی میرم یا شیشه های سیاهش، مثل خفاش و یا مثل گربه نره در داستان های پینوکیو که عینک آفتابی اش را در کارتون های کودکیام به یاد دارم. به مسیر پیاده دانشکده مهندسی میروم با این امید که یکی از همکلاسی هایم هم مانند من دیر کرده باشد و شریک جرمی داشته باشم. هر چه به درب مهندسی نزدیک تر میشوم استرسم زیادتر میشود و فکر کردن به این که چه چیزی از قلم افتاده بیشتر ذهنم را اذیت میکند. از سرسرای مهندسی عبور میکنم به سمت آتلیه ها میروم و باد کولری که بر روی عرق بدنم میزند علاوه بر سر کردن بدنم، روحم را تازه میکند. هنوز با این فک کلنجار میروم که چه چیزی را از قلم انداخته ام، که در این حین یکی از همکلاسی هایم در مسیر همراهم میشود و کمی از استرسم کاسته میشود. با باز کردن درب آتلیه دیدن روی خوش استاد یواشکی و آهسته به آخر آتلیه میروم و متوجه میشوم که شیت مربوط به این درسم را در خانه جا گذاشته ام."