(حماسه قطز_ بخش پنجم)

به رویم خندید ،ولیکن سپس به خشم بیشتری آهن بر تن شرحه شرحه و بی جانم زد و با خشم گفت :(دروغ ؟ می خواهی بگویی سخنان من دروغ است؟ مردک الدنگ!).چشمش به دستان زخمی ام افتاد ؛ شمعی که در کنج اتاق نهاده بودند را برداشت، آن را بالای زخمانم گرفت وشمع آب شده ، قطره قطره بر زخم بازم میریخت . دیگر هشیار نبودم ، ولیکن از هوش نیز نرفته بود . درب با صدای بدی باز شد و فرمانده ایبک داخل شد ؛ با خشم به سوی فخر الدین شیخی رفت و گفت :( چه می کنی فخر الدین ؟ فردا روز محاکمه است . نباید پیش از آن او را اینچنین شکنجه کنی !). فخر الدین خندید وپاسخش داد :( من ، فرمان شخص شجر الدر رو دارم فرمانده ).
دیگر سخنی برای گفتن نمانده بود . فرمانده به سویم امد ، دستی بر شانه ام نهاد و مرا دلداری داد که اینها نیز خواهد گذشت . گفتمش :( هر چه خدا بخواهد ، همان می شود فرمانده ). این سخن علی یار بود ؛ او همیشه حتی در سخت ترین لحظات ، این را زمزمه می کرد . فرمانده رفت و دوباره، من و فخر الدین تنها شدیم . به سویم آمد و مشتی بر سینه ام زد . خندیم و گفتم :( پیش از این ، مغولان کافر مرا به بردگی گرفته بودند . میدانی چه نامی بر من نهاده بودند ؟ قطز ! . سگ های وحشی اینگونه نمی میرند ).
شب را به سختی و درد ، آویزان به سقف ، به سحر رساندن . صدای اذان صبح را می شنیدم . سرم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم :( ای زنده ، ای پاینده ، ای که جز تو معبودی نیست . از لطف و رحمتت کمک می طلبم . پس آنچه مرا به زحمت انداخته ، کفایت کن و مرا به حال خود وا مگذار ).فخر الدین و چند سرباز داخل شدند ؛ او اشاره کرد که دستانم را باز کنند و آنان نیز چنین کردند . خود به من نزدیک شد و گفت :( ای قاتل پست ، روز محاکمه ات فرا رسیده ، بهتر بگویم روز عجلت ! نمیترسی بمیری ؟) .او می دانست ، می دانست من پسرش را نکشتم ولیکن قادر به پذیرفتنش نبود .پاسخش دادم :( خدا پروردگار من است که چیزی را شریک او قرار نمی دهم . بر آن زنده ای که هرگز نمی میرد ، تکیه کرده ام فخر الدین .برای چه بترسم ؟ .حقیقت آشکار خواهد شد ، من به این ایمان دارم ).
از دو طرف مرا گرفتند و کشان کشان به محل محاکمه بردند .جمعیت بسیاری برای دیدن محکمه ام گرد آمده بودند ؛ در مرکز جمعیت، قاضی نشسته بود و در مقابل آن، چوب دار علم بود . در یک سوی حاکم ، فرمانده آیبک و در سوی دیگر او، فخر الدین شیخی نشسته بود.صندلی مجللی نیز پشت سر آنان نهاده بودند که جای شجر الدر بود .قاضی با نام خدا و یاد پیغمبر ، محکمه را آغاز کرد .گفت :( این مرد ، متهم به قتل پسر فخر الدین شیخی ، نور الدین است . آیا اعتراف می کنی یا دفاعی داری ؟).
همه نگاه ها به سوی من بازگشت . پاسخش دادم :( خداوند گواه است که دست من ، به خون آن پسر آلوده نگشته .همه اینان جز بازی فریبکاران ، دگر هیچ نیست !).فخر الدین با شنیدن این سخنان خشمگین در جای خود ایستاد و فریاد زد:( این مردک بد طالع ، قاتل است . باید مجازات شود ). به سربازان اشاره کرد تا شاهدانش را به جایگاه آوردند.
مردم همچون طوطی های دون مغز ، جماه فخر الدین را پی در پی تکرار می کردند و حتی برخی به سویم سنگ پرت می کردند .عز الدین آیبک ، با شتاب به سویم آمد و خود را سر پناهم کرد و با خشم ، خطاب به مردم گفت:( در حالی که هنوز، هیچ مشخص شما چنین می کنید ؟ اگر معلوم شود او قاتل نیست ، می توانید در چشمانش بنگرید ؟). با شنیدن این سخنان ، مردم آرام یافتند واز کار خود دست برداشتند .در میان جمعیت به دنبال افشین بودم ولیکن نشانی از او نیافتم.
یکی از ان پسرانی که همراه ما بود را به همراه عماد الدین، به نزد قاضی آوردند . قاضی به آنان گفت :( سوگند راستی بخورید ).آن دو هم زمان با هم گفتند :( سوگند یاد می کنم که حقیقت را بگویم و جز آن هیچ به زبان نیاورم ).قاضی از انان جویای حوادث آن روز شد و آنان نیز مرا متهم کردند . نگاهی به عماد الدین انداختم ؛ او سرشت نا پاکی نداشت . کنجکتو بودم که چرا با من اینچنین کرد . قاضی را پیش از این خریده بودند ، نتیجه جز اعدام من چه می توانست باشد ؟.من دقیقا در مرکزیت یک بازی از پیش برنامه ریزی شده قرار داشتم .
آنان چوبه دار را برای اعدامم آماده کردند . نگاه عماد الدین به نگاهم گره خورد ؛ او چیزی را مدام زیر لب تکرار می کرد :( ببخشید ...ببخشید..). قطره اشکی از چشمش افتاد ، این را به چه تفسیرش کنم عماد الدین ؟.روی تخته چوب ایستادم و سربازان، طناب دار را بر گردنم انداختند .مردم یک صدا ،کلمه (انتقام) را فریاد میزدند . نگاهی به آسمان بالای سرم انداختم ؛ چنان که من در لبه مرگ بودم ، او همچنان آبی و زیبا بود ، بی هیچ تغییری . نا خود آگاه به یاد این رباعیات عمر خیام افتادم:
پیش از من و تو لیل و نهاری بودهست
گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بودهست
پیش از آن که چوب را از زیر پایم بیندازند، خطاب به فخر الدین با صدایی رسا گفتم :( حتی اگر در تقدیرم چنین باشد که در اینجا ، با نا عدالتی بمیرم ، عدالت روزی مسیر خود را پیدا خواهد کرد فخرالدین ! روزی نه تنها مصریان ، بلکه همه عالم خبردار خواهند شد که با چه حیله ونیرنگی ، مرا به پای چوبه دار کشاندی . من به خدایی ایمان دارم که هر ناممکن را ممکن می کند، من از هیچ چیز نمی ترسم ، حتی اگر آن مرگ باشد ). با اشاره فخر الدین ، سربازان چوب را از زیر پاهایم بیرون کشیدند . طناب، بر دور گردنم سفت شد و جایی میان آسمان و زمین معلق مانده بودم .مرگ مقابل چشمانم به رقصه در آمده بود و با چشمانی باز، مقابل رویم را نمی دیدم و جز صدای همهمه مردم ، هیچ نمی شنیدم .
یلدا عبدالله پور