(حماسه قطز_ بخش نهم)

او فارسی نمیدانست، با تعجب به من نگریست و این بار من بودم که میخندیدم. دستی برایش تکان دادم و وارد کتابخانه شدم. سرگرم مطالعه بودم که صدای بلندی سکوت آنجا را در هم شکست. به سوی منشأ آن رفتم؛ نورالدین علی بود. کتابهایی که ریخته بود را سر جایش میگذاشت. من نیز به کمکش شتافتم. کتابها را که مرتب کردیم، از او پرسیدم: (چرا دیشب گریختی؟). با چشمان غضبناک به من نگاه کرد و گفت:(تو از افراد پدرم هستی!) لبخندی به روی بر زمین نشستم و گفتم: (آری، من از افراد پدرت هستم. می ترسی تو را پیش او ببرم؟ چرا ؟). با پاهایش بازی کرد و پاسخم را با تردید داد: ( نه ،میترسم مرا پیش زنش ببری!). دیگر از او سؤالی نکردم. غم را در چشمانش میدیدم. انگشت کوچکم را به سویش گرفتم و گفتم: (قول میدهم تو را پیش پدرت ببرم، نه هیچ کس دیگری…). با تعجب به من نگریست. با تردید انگشت کوچکش را به دور انگشتم حلقه کرد و سری تکان داد .
به اتاق سلطان رفتیم و خوشبختانه ، ایشان تنها بودند. نورالدین علی با دیدن سلطان به سویش دوید و او را به آغوش کشید. سلطان نیز به سر و صورتش دست میکشید و قربان صدقه اش میرفت . سلطان با نگاهش از من تشکر کرد. آنان را تنها گذاشتم تا راحت باشند .
چند روز بعد ، برای مراسم ورود و به تخت نشستن سلطان جدید آماده شدیم. در ورودی قصر غوغایی به پا بود. همه برای اینکه به چشم سلطان خوردسال بیایند، سنگ تمام گذاشته بودند و این باعث آشفتگی شده بود. هنگامی که درِ قصر را گشودند و کاروان سلطان جدید وارد قصر شد، همه خاموشی گرفتند. من، افشین ، خواجه ، وزیر شرف الدین ، شجرالدر و سلطان آیبک برای خوشآمدگویی در انتهای مسیر کاروان ایستاده بودیم. چهار تن از بزرگان ایوبی و بیش از ۲۰۰ سرباز ، همراه سلطان کوچک بودند . سلطان جدید ، حتی از نور الدین علی کوچکتر بود ؛ نهایتا 5 یا 6 سال داشت . یکی از سربازان همراهش به او کمک کرد از اسب به زیر آید .همه سربازان در دو صف، در دو سوی مسیر او ایستادند . بزرگان ایوبی و سلطان جدید ، به سوی ما آمدند و پس از خوش آمدگویی به آنان ، به دیوان اصلی رفتیم .
تقریبا همه بزرگان مصر، در آنجا حاضر بودند . سلطان کوچک و سلطان آیبک ، طبق رسم و رسوم بر تخت نشستند و شجر الدر ، کنار سلطان آیبک ، پهلوی تخت ایستاد .لقب سلطنتی سلطان کوچک را بزرگان ایوبی ،(ملک اشرف ) نهادند و چنین شد که پس از این ، به نام هر دو در تمامی سرزمین خطبه خوانده شد و نام هر دو بر سکه ها ضرب شد .
پس از اتمام یافتن مجلس و بیعت کردن با هر دو سلطان ، بزرگان یکی یکی پراکنده شدند. تنها من ، سلطان آیبک ، افشین و شجرالدر در دیوان بودیم . سلطان آیبک گفت :( کاروانی که دخترم همراه آن بود هنوز به مقصد نرسیده، چنان که باید تا العان می رسید!). از نگاه شجر الدر نمایان بود از شاهدخت خوشش نمی آید ؛ خطاب به سلطان گفت :( نگران نباشید سلطانم ، به زودی می رسند ). سلطان برخواست ؛ مقابل شجر الدر ایستاد و چنان که چشم در چشم او نهاده بود ، خطاب به من گفت :( فرمانده محمود ، بهترین افرادت را جمع کن و بی هیچ درنگی به دنبال شاهدخت بروید !).
گوش به فرمان نهادم و به همراه افشین ،از دیوان خارج شدیم. افشین به من خندید و گفت:( می دانم خیلی برای رفتن به ماموریت بی تابی ، ولیکن چه فایده که دست خالی برخواهی گشت . این دل نگرانی های سلطانمان بیهوده است ). با کنجکاوی از او پرسیدم:( برای چه؟). با دو دستش ، کمر بندش را به دست گرفت و با لحنی مسخره، گفت:( شاهدخت از تو جنگجوی ماهر تری است. این را همه میدانند ،همه !). پیش از این که بخواهم چیزی بگویم با اعتراضی سر دهم، همچون تیر از کمان رها شده گریخت .عماد الدین را صدا زدم و گفتمش تا ده تن از بهترین جنگجویان را گرد هم آورد .
هنگامی که خورشید وسط آسمان قرار داشت ، از قاهره بیرون آمدیم و از همان مسیری که کاروان شاهرخت می آمد ، به سوی الزهراء رفتیم. آفتاب به قدری گرم بود که حتی آهن را ذوب می کرد؛ از این رو زره ها را از تن بیرون آوردیم. تقریبا به نزدیکی الزهراء رسیده بودیم ولی هیچ نشانی از شاهدخت نبود . در نزدیکی الزهراء، در کنار زمین کشاورزی، توقف کردیم. عمادالدین را پیشتر فرستادم تا نگاهی بیندازد. چندی نگذشته بود که عمادالدین پریشان بازگشت و گفت: (فرمانده! به کاروان حمله کردهاند. همه اجساد را بررسی کردم، هیچکس زنده نبود).
با شتاب بر اسبهایمان نشستیم و به محلی که عمادالدین میگفت، رفتیم؛ چه زن و چه مرد، همه را کشته بودند، به طوری که گویی مغولان حمله کرده بودند! یک به یک اجساد را بررسی کردم. نشانی از شاهدخت نبود. به آنان گفتم: (احتمال دارد شاهدخت زنده باشد. به دو گروه تقسیم میشویم. حتی زیر سنگها را بگردید، باید شاهدخت را بیابیم). از یک سو ، مسیر به الزهرا ختم میشد مسیر و سوی دیگرمان مسیری بود که آمده بودیم. عمادالدین و چهار تن دیگر را به یک سو فرستادم و ما نیز برای یافتن شاهدخت به سویی دیگر رفتیم.
از آبادی دور بودیم؛ برای همین سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما بود، تا اینکه صدای سخنی به گوشم رسید. به همراهانم اشاره کردم آرام به دنبالم بیایند. پشت تپهای پنهان شدیم. راهزنان بودند. دستان شاهدخت را به ریسمان کشیده بودند و بر سرش کیسه کشیده بودند. یکی از افراد را فرستادم تا باقی گروه را خبر کند، چون با آن تعداد کم ، نمی توانستیم با راهزنان مقابله کنیم. هوا رو به تاریکی بود و این به سود ما بود. راهزنان آتشی برپا کردند و به دور آن گرد آمدند. تعداد آنان خیلی بیشتر از ما بود؛ حدود بیست نفر در برابر ما.. ،
چنان که منتظر آمدن باقی افراد بودم، شاهدخت دست خود را گشود و کیسهای را که بر سرش کشیده بودند، درآورد. دو چشمانش همچون خورشید میدرخشید. نور چشمانش ، تاریکی شب را می درید . به قول ابو سعید ابوالخیر :
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پُر کرد ز دوست
یلدا عبدالله پور